instruction
stringlengths
30
77
input
stringlengths
0
66
output
stringlengths
272
15.7k
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
کلاه گذاشتن
عبارت مثلی بالا در مورد افراد فریب خورده به کار می رود . کسی که به علت عدم توجه یا سادگی مرتکب اشتباه و متحمل زیان و ضرر شود در اصطلاح عامه گفته می شود : کلاه سرش رفت و یا به عبارت دیگر کلاه سرش گذاشتند . چون میزان فریب خوردگی زیاد باشد صفت گشاد را هم اضافه کرده می گویند : کلاه گشادی سرش رفت . در ادوار قدیمیه یکی از انوع مجازاتها این بوده است که به مقصر لباس ناموزون می پوشانیدند و کلاه دودی مضحکی بر سرش می گذاشتند آن گاه وی را پیاده یا سواره و گاهی به طور وارونه بر مرکوب دوره می گردانیدند تا مردم از آن وضع مضحک و توهین آمیز عبرت گیرند ودست به اعمال ناشایست نزنند . یک وقتی مقصود این بود که مقصر را فقط تحقیر و تخفیف کنند تا به مقام و منزلتش غره نشود . در این صورت لباس وارونه و کلاه ناموزون برای تنبیه و مجازاتش کفایت می کرد اما چنانچه گناه مقصر به میزانی بود که لازم می آمد عبرت الناظرین شود در چنین مورد قبل از آنکه مجازات نهایی را اعمال کنند لباس عجیب و غریب بر تنش می پوشانیدند و کلاه گشادی که از آن زنگوله و دم روباه بسیاری آویخته بودند محتسبان بر سرش می گذاشتند تا در میان جمعیت که در حین دوره گردانی مقصر ازدحام می کردند کاملاً شناخته شده مورد ملامت و سخریه واقع شود . چون افرا فریب خورده در نزد دوستان و همکاران به علت سادگی و ساده لوحی زود شناخته می شوند لذا ضرب المثل بالا را در مورد آنان به کار می برند .وقتی میزان فریب خودگی زیاد باشد صفت گشاد راهم به کلاه داده و می گویند : در این معامله کلاه گشادی سرش رفته است . حمزه میرزا حشمت الدوله در آغاز 1275 والی خراسان و سیستان شد . در آن وقت میرزا محمد قوام الدوله پدر معتمدالسلطنه و جد وثوق الدوله و قوام السلطنه وزیر خراسان بود . او و حشمت الدوله برای راندن ترکمنها از سرخس و مرو مامور شدند . سرانجام در 1276 سرخس ومرو را گرفتند ولی در اثر مسامحه و اختلاف نظر قوام الدوله با حشمت الدوله شکست سخت بر قوای دولت وارد شد و بسیاری از سپاهیان ایران کشته شدند و بسیاری ازمردم مرزنشین به اسارت رفتند و پس از آن دیگر دولت ایران بر مرو تسلطی نیافت تا در سال 1301 قمری ( 1884 میلادی ) علیخان اف افسر روسی مرو را از طرف امپراطوری تزاری متصرف وبرای همیشه ضمیمه خاک روسیه شد . از این نامه پیداست که حشمت الدوله و قوام الدوله به تعلیمات شاه توجه نکرده و در اثر راحت طلبی و مسامحه سرانجام کارشان به شکست منتهی شده است . گفتنی است که حشمت الدوله چند سال مغضوب و بیکار بود و قوام الدوله هم گذشته از بیکاری و مغضوب بودن وقتی وارد تهران شد به دستور شاه کلاه کاغذی بر سر اوگذاشته بر الاغ سوارش کردند و در حالی که در محاصره چند سرباز بود وی را گرد شهر گردانیدند و مسئول شکست قشون ایران را در مرو به این صورت به مردم معرفی کردند.
داستان ضرب المثل "کلاه شرعی" را بگو.
کلاه شرعی در اصطلاحات عامیانه و معنی و مفهوم مجازی کنایه از حیله شرعی است برای ابطال حق و احقاق باطلی . فی المثل ربا را که از محرمات مصرحه شرع مبین است به نام مال الاجاره پول حلال شمردن و یا به گفته ابوالفضل بیهقی :" نان همسایگان دزدیدن و به همسایگان دیگر دادن " و امثال و نظایر آن که همه وهمه را اصطلاحاً کلاه شرعی گویند . به طوری که ملاحظه می شود کلاه شرعی از دو لغت کلاه وشرع ترکیب یافته که کلاه همان سربند وهرچیزی است که با آن سر را بپوشانند ومجازاً وسیله ای برای سرپوش گذاشتن بر روی هرگونه منهیات و محرمات است که به وطور کلی معنی و مفهوم غدر و مکر تزویر و حیله از آن افاده می شود . معنی لغوی شرع همان دین و آیین و کیش و مذهب وبه طورکلی صراط مستقیم وراه راست است که حق تعالی برای بندگان نهاده و بدان امر کرده است . شرعی یعنی مشروع و حلال . احکام شرع همان تعالیم دینی و مذهبی است. حکام شرع به متصدیان و متولیان احکام شرعی گفته می شود که صرفاً به آنچه که ناظر بر کتاب آسمانی و احکام و تعالیم مذهبی است رای می دهند و از آن خط نباید و نتوانند خارج شوند . کلاه شرعی در واقع کلاه غدرو مکر است که در لباس شرع بر سر دین و آیین و اخلاق و وجدان و انصاف و شرایع الهی گذاشته می شود . برای باب مثال یک نمونه ذکرمی کنیم : سابقاً در پارس معمول نبود که کسی با خواهر خود ازدواج کند ولی کمبوجیه دومین پادشاه سلسله هخامنشی عاشق یکی از خواهران خود شده خواست او را به حباله نکاح درآورد. چون میل او برخلاف عادت بود قضات شاهی را خواسته پرسید :" آیا قانونی نیست که ازدواج خواهر را اجازه داده باشد ؟" جواب دادند :" قانونی را که چنین اجازه ای داده باشد نیافته ایم ، ولی هست قانون دیگری که به شاه اجازه می دهد آنچه خواهد بکند ." پس کمبوجیه با خواهری که دوست داشت ازدواج کرد و بعد از چندی خواهر دیگر را گرفت . سوء استفاده ازعبارت آنچه خواهد بکند همان کلاه شرعی است که آدمی به تبعیت از هوای نفس بر سر اخلاق و وجدان می گذارد و هر چه دل هوسبازش بخواهد انجام دهد.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
کلاهش پس معرکه است
این ضرب المثل ناظر برشخصی است که در اموری که دیگران نیز شرکت دارند تنها او با وجود تلاش وفعالیت خستگی ناپذیر به مقصود نرسد و از مساعی و زحمات خویش بهره نگیرد . درچنین مورد گفته می شود : فلانی کلاهش پس معرکه است . یعنی وضعش طوری است که احتمال موفقیت نمی رود . در ازمنه گذشته معمول بود که دراویش وشعبده بازها در سر چهارراهها و معابرعمومی معرکه می گرفتند و چند چشمه بازی می کردند ، یعنی هنرها و شعبده بازیهای خود را ضمن اظهارمطالب مشروحی به تماشاچیان نشان می دادندو به فراخور اهمیت هنری که عرضه می کردند از تماشاچیان مبلغی پول به عنوان چراغ الله دریافت می داشتند . دراویش معرکه گیر کارشان شعبده بازی ، مسئله گویی ، مارگیری ، مناقب خوانی و شرح معجزات رسول اکرم (ص) و اولیای دین ، عملیات پهلوانی ، قصه گویی و از این قبیل بوده است . شکل و ترتیب معرکه گیری به این ترتیب بود که بدواً درویش یا شعبده باز در وسط چهارراه و معبر عمومی سفره ای پهن می کرد و با کمک معاون و دستیارش مشغول شعرخوانی و سوال و جواب می شد که آنرادر اصطلاح معرکه گیران شیداللهی می گفته اند .(آقای میرباقری در نمایش معرکه در معرکه گوشه هایی از این رسم را به نمایش گذاشتند ) اطراف این سفره تا مسافت و عمق یک الی دو متر کاملاً باز بود و جزء حریم درویش معرکه گیر محسوب می شد که هنگام انجام برنامه در آن تردد ورفت وآمد می کرده است . خارج از این محوطه تماشاچیان مجاز بودند دایره وار بایستند و هنرنماییهای معرکه گیر را تماشا کنند . چنانچه بر تعداد تماشاچیان افزوده می شد درویش معرکه گیر دوایر صفوف اول ودوم و سوم را تکلیف می کرد بنشینند تا بقیه تماشاچیان که دیرتر رسیده و در عقب جمعیت ایستاده بودند بتوانند بساط معرکه گیری را ببینند و از نقالیها و عملیات و شیرینکاریهای معرکه گیراستفاده کنند . گاهی اتفاق می افتاد یکی از تماشاچیان که در صف جلو نشسته بود با اطرافیان اختلاف پیدا می کرد و یا رفتاری ازاو سرمی زد که موجب حواس پرتی معرکه گر و اختلال نظم می شد . در این موقع یکی ازتماشاچیان به منظور دفع شر، کلاه آن شخص مخل ومزاحم را که در صف اول نشسته بود بر می داشت و به خارج ازدایره یعنی پس معرکه پرتاب می کرد . پیداست شخص مزاحم که کلاهش پس معرکه افتاده بود برای بدست آوردن کلاهش اضطراً ازمعرکه خارج می شد و سایرین جایش را می گرفتند و دیگر نمی توانست به صف اول بازگردد. به طوریکه ملاحظه می شود عبارت : کلاهش پس معرکه است از این رهگذر وبساط معرکه گیری به صورت ضرب المثل درآمد و در موارد مشابه به آن استشهاد و تمثیل میکنند .
داستان ضرب المثل "جیم شدن" را بگو.
هرکس از جمعیتی بگریزد ویا به علت ارتکاب جرم وگناهی از انظار مخفی شود اصطلاحا میگویند :" فلانی جیم شده است " به جز ارباب اطلاع و تحقیق ، کمتر کسی می داند که جیم چیست و از چه عصر و زمانی ، این حرف ناظر بر اختفا شده است . بهلول ( به ضم با و سکون ها ) که به معنی گشاده رو و خوب آمده است و مردان اهل مزاح و بذله گو حاضرجواب و عاقل کهنه کار را به او تشبیه می کنند ، اگر چه به ظاهردیوانه می نمود ولی از عقلا و خردمندان روزگار بوده است . در تذکره ها بهلول زیاد داریم ولی بهلول معروف ومورد بحث همان شخصیتی است که در زمان هارون الرشید می زیست و از شاگردان مخصوص امام جعفرصادق (ع) بوده است . بهلول از بستگان نزدیک وبه روایتی برادر مادری هارون الرشید بوده که با وجود این قرابت و انتساب به امام اول شیعیان و فرزندان بزرگوارش ارادت می ورزیده است . زادگاه او شهر کوفه ونام اصلیش را وهب بن عمرو نوشته اند . جنون و دیوانگی ظاهری او به این علت بوده که هارون الرشید برای بقای خلافت و حفظ مقام و قدرت خود تصمیم گرفت امام جعفرصادق(ع) را از میان بردارد و بهانه ها برمی انگیخت تا آن حضرت را به درجه شهادت برساند . چون به هیچ وسیله توفیق نیافت پس امام ششم را متهم به داعیه خروج کرده از فقهای زمان من جمله بهلول استفتاء به قتلش کرده است . بعضیها فتوا دادند ولی بهلول به دستور امام صادق(ع) تظاهر به جنون ودیوانگی کرد تا از او شرعا فتوی نخواهند . این روایت صحیح به نظر نمی رسد زیرا بعید است امام معصوم شخص عاقلی را صریحا امر کند که خود را به دیوانگی بزند. اصح روایات این است که چند تن از صحابه و دوستان خاص امام صادق (ع) به مناسبت علاقه و ارادت به آن حضرت تحت تعقیب قرار گرفتند و هارون به وسایل و دسایس مختلفه در مقام از بین بردن تمام علاقه مندان و محبان امام عصربرآمده بود . این عده از حضرت که آن موقع در مدینه به سرمی برد چاره جویی وکسب تکلیف کردند . امام جعفر صادق(ع) جواب آنها را با یکی از حروف الفبایی نمودار ساختند وآن حرف ج بود یعنی به طور رمز و سربسته پیام دادند که :" جیم شوید ". از آنجا که سوال کنندگان مجاز و مأذون نبودند بیش از این ازحضرت توضیح بخواهند زیرا عمال وجاسوسان خلیفه مراقب احوال بودند لذا پیام اختصاری حضرت را با همان ایجاز و اختصار که اصغاء کرده بودند به اطلاع علاقه مندانش در بغداد رسانیدند . هر کدام از آنان پیام امام صادق(ع) را به زعم خویش تعبیر کرده بدان وسیله از کید هارون نجات یافتند . بعضیها حرف ج را جلاء وطن دانسته عراق را ترک گفتند . عده ای منظور حضرت را جبل استنباط کردند و به کوهستانها پناه بردند ولی بهلول حرف ج را به جنون تعبیر کرده بر اسب چوبین سوار شده خود را به دیوانگی زد و باوجود آنکه زندگانی اعیانی داشت دست از تمام تجملات دنیوی کشیده خویشان و بستگان و سایر متعلقان را به هیچ شمرد و در طریق جنون و سرگشتگی که جنبه عرفانی آن در این مورد بیشتر قابل تأمل است به حقگویی و حقیقت جویی پرداخت وگمراهان و بی خبران را به صراط مستقیم انصاف و عدالت ارشاد و رهبری کرد .
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
چشم زخم
این لغت مرکب هنگامی به کار می رود که به گفته علامه دهخدا آسیبی اندک و شکستی کوچک وارد آید دراین صورت گویند :" فلان کس را چشم زخمی رسید " یا :" چشم زخمی به نیروی ما رسید " ومراد آن است که فلانی مختصر بیماریی دارد ، یانیروی ما شکست کوچکی خورده است . نادرشاه افشارپس از آنکه شاه طهماسب دوم رااز سلطنت خلع کرد پسرچند ماهه اش را به نام شاه عباس سوم بر تخت نشانیده وخود امور لشکری وکشوری را در دست گرفت . آن گاه به جنگ با عثمانیها شتافت و بغداد را محاصره کرد .درهمان احوال صد هزار سپاه عثمانی به فرماندهی توپال عثمان پاشا درمقابل لشکر ایران فرود آمد . نادرشاه قسمتی از سپاه خود رابه محاصره بغداد گذاشت و خود با قسمت دیگر به لشکر توپال حمله برد ولی چون سپاه نادرخسته و معدود بود ودرمقابل قوای تازه نفس عثمانی تاب نیاورده متفرق و منهدم گردید . همچنین لشکری که به محاصره بغداد اشتغال داشت در هم شکست . نادر پس از این شکست اجبارا عقب نشست و در همدان مستقر گردید ولی کمترین یاس ودلسردی به خود راه نداده نسبت به لشکریان باقی مانده کمال رافت ومهربانی را معمول داشت و به جمع آوری سپاه جدید همت گماشت . ضمنا به میرزا مهدی خان منشی دستور داد جریان جنگ و شکست را مبسوطا به ایالات و ولایات وروسای قبایل و عشایر بنویسد و عده بخواهد . میرزا مهدی خان به اسلوب کتاب دوره شرحی با تعقید و اطناب و تصنع نگاشت و پس از تمجید و ستایش فراوان " از پیروزیهای ظفر نمون!" سپاه نادری چنین اشاره کرد که :" اندک چشم زخمی به قسمتی از سپاه سپهر دستگاه ...رسید "! وقتی که نوشته را به سمع نادر رسانید سردار نامدار ایران برآشفت و گفت :" این دروغها و مزخرفات چیست که به هم بافتی ؟ کدام اندک چشم زخم ؟ کدام پیروزی ظفرنمون؟ چرا حقیقت را نمی نویسی ؟ بنویس شکست خوردیم ، آن هم شکست سخت و فاحش . دمار از ما برآوردند " . اگر چه مثل چشم زخم سابقه قدیمی تر دارد و آن را ناشی از چشم شور ودیده شور نظر می دانند .
داستان ضرب المثل "چشم روشنی" را بگو.
نمایش بزرگتر تصویر به طوری که در فرهنگها و لغتنامه ها آمده چشم روشنی کنایه از تهنیت و مبارک باد است . مبارک بادی که برای از سفر رسیده فرستند یا هدیه ای که برای کسی فرستند که نوزادی برای او تولد یافته یا منصبی یا چیز خوبی نصیبش شده باشد . در هر صورت هر نوع هدایایی که به این مناسبات داده شود به چشم روشنی تعبیرو تمثیل می کنند . بحث بر این است که آنچه چشم را روشنی می بخشد داروهای شفابخش است نه هدایا و سوغاتی هایی که از جانب دوست می رسد . باید دید که چشم روشنی چیست و چه عاملی موجب شده که این لغت مرکب در مورد هدایا و مبارک بادها به صورت ضرب المثل درآمده است . حضرت یوسف پس از سالها دربدری و سرگردانی و در زندان به سربردن، سرانجام در سن سی سالگی عزیز مصر شد و به شرحی که در آن مقالات آمد با زلیخا که زیبایی و جوانی از دست داده را به فرمان الهی باز یافته بود ازدواج کرده محرومیتها وناکامیهای گذشته را جبران کرده است . سالی که در کنعان قحط سالی رخ داد فرزندان یعقوب ناشناخته نزد یوسف عزیز مصرشتافتند وبدون آنکه برادررا بشناسند از او استمداد کرده آذوقه خواسته اند حضرت یوسف برادران راشناخت و به آنها گندم و آذوقه داد و مرفه الحال به کنعان باز گردانید . برای آنکه حضرت یعقوب مژده و بشارتی راکه فرزندانش راجع به سلامت و تندرستی حضرت یوسف می دهند باور کند وهمچنین نعمت بینایی را که در فراق یوسف از دست داده بود بازیابد و چشمش روشن شود حضرت یوسف پیراهنش رانیز به برادران داد وگفت :" بروید و پیراهنم را به چهرپدرم بیندازید چشمش روشنی خواهد یافت . آنگاه همگی از کنعان بار سفر ببندید و به مصر کوچ کنید و نزد من بیایید . به همین ترتیب عمل کردند وبوی پیراهن یوسف که برچهره یعقوب انداخته بودند چنان جان بخش و شفا بخش بود که بصیرت و بینایی را بازگردانید و چشم بی فروغ پدر بزرگوارش را روشنی بخشید . از آن پس به میمنت و مبارکی روشن شدن چشمان یعقوب که بر اثر بوی پیراهن یوسف که برای پدر هدیه گرانبهایی بوده تحقق یافته است هرنوع هدیه ای را که از باب تهنیت و مبارک باد می فرستند به منظور تیمن وتبرک به چشم روشنی تعبیر وتمثیل میکند تا چون پیراهن یوسف چشم و دل گیرندگان هدایا را روشن کند.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
کفر ابلیس
در مورد افرادی که از طرق منفی ونامعقول معروف شوند ودر واقع شهرت کاذبه پیدا کنند از باب تمثیل و استشهاد می گویند : فلانی از کفر ابلیس مشهورتراست . یعنی همه کس او را به بدی و ناپاکی می شناسد . خدای تعالی پس از آنکه زمین و آسمانها و ستارگان عالم را بیافرید و فرشتگان تسبیح گوی را خلق فرمود . مشیت و اراده اش براین تعلق گرفت که به خلقت آدم بپردازد ونمونه کامل قدرت خلاقه اش را به فرشتگان وعالمیان نشان دهد . پس فرشتگان را ندا داد که چون پیکر آدم را ساختم و ازجان خویش درآن دمیدم همگی بر او سجده کنید . فرشتگان با وجود آنکه خود از نوربودند در مقام حکمت الهی دم فروبسته منظر ماندند تا خلقت آدمی پایان پذیرد وبر آنچه فرمان رود اقدام کنند . دراین موقع از مقام رفیع فرمان سجده صادر شد و فرشتگان چون از فضیلت و راز آفرینش آدمی آگاهی یافته بودند بدون چون و چرا بر اوسجده کردند و خدا را تسبیح ودرود فرستادند ولی شیطان که در صف فرشتگان جای داشت از آنجا که خود را از گوهر فروزان آتش می دانست بر آدم سجده نکرد واز فرمان خدا سرپیچی نمود. خداوند درمقام بازخواست برآمد و فرمود : ای شیطان ، چه عاملی ترا برآن داشت که به سجده کنندگان هماهنگی نکنی ؟ شیطان جواب داد : من مخلوقی را که از گل و لای ریخته خلق شده باشد سجده نمی کنم. خدای تعالی چون جسارت و گستاخی شیطان را دید فرمان داد که از بهشت خارج شود . شیطان خواهش کرد اکنون که مطرود و رانده درگاه واقع شده است تا روزقیامت به او مهلت داده شود که با سایر مخلوقات عالم ادامه حیات دهد و در روز بازپسین هر چه مشیت الهی اقتضا فرماید بر آن عمل شود . خدای تعالی مسئولش را اجابت فرمود که تا روز قیامت خارج از بهشت برین هرجا که بخواهد زندگی کند و هرطور که مایل باشد ادامه حیات دهد . شیطان که حاجتش برآورده شد به جای تسبیح و سپاسگزاری کفران نعمت کرد و در نهایت گستاخی و جسارت گفت : پروردگارا ، حال که مرا گمراه کردی ! و از بهشت راندی من هم در مقام انتقام پیش پای آدمیان ، این اشرف مخلوقات توزمین و زمان راچنان مزین و آراسته می کنم که طاعت و تسبیح را فراموش کنند و شرط نعمت و سپاس را که خدمت به ابناء نوع و رعایت معدلت و انصاف است بجای نیاورند . خدای متعال شیطان را به خفت و خواری از بهشت بیرون کرد و فرمود : بسیاری از آدمیان را با وعده های دروغین و نشان دادن آمال وآرزوهای دور و دراز فریب می دهی و برای جفیه دنیا چون جانوران وحشی به جان هم خواهی انداخت اما بدان و آگاه باش که بندگان مومن و مخلص من آن چنان دل قوی دارند که آب و سراب را تمیز می دهند و تو هرگز بر آنان مسلط نخواهی شد . آن گاه بر شیطان لعنت فرستاد و ندا داد : حال که تصمیم بر اغوا و گمراه کردن مخلوق داری بدان و آگاه باش که حسابی بس سنگین و دشواردر پیش داری و به کیفراین عصیان و گستاخی ، لهیب آتش جهنم در انتظار تو و پیروان تو خواهد بود . خلاصه چون شیطان رجیم اولین مخلوقی است که به کیفر ناسپاسی و نافرمانی نسبت به امرو مشیت الهی کافر شد و کفر ابلیس از آن جهت العیاذ بالله خداوند سبحان را اغوا کننده و گمراه کننده خوانده است شدت و حدتش بر کفر سایر مخلوق می چربد لذا به صورت ضرب المثل در آمده است .
داستان ضرب المثل "کعب الاخبار" را بگو.
درمیان جوامع بشری آحاد و افرادی وجود دارند که حس کنجکاوی آنها در کسب اطلاع و خبر مصرف میشود و اشتیاق وافر دارند اخبار و اطلاعات مکتسبه را غث و سمین کرده با جرح وتعدیل و دخل و تصرف در میان مردم نشر و پخش کنند . ازهمه جا وهمه کس بحث می کنند و اصرار عجیبی دارند در هر مقوله ای خود را جامع جمیع اطلاعات بدانند . خلاصه درهرمحفلی متکم وحده هستند و اگر خود حاضر درجلسه نباشند اقوال وگفتارشان مستند و نَقل و نُقل مجلس است .این گونه افراد دقیق وکنجکاو را که مقالات و مقولات آنها اکثرا با حقیقت وفق می دهد دراصطلاح عامه کعب الاحبار می گویند که اخبار تازه و دست اول را برای تغذیه اجتماعات و محافل جمع آوری می کنند . اعراب جاهلیت به استثنای معدودی در مکه و شام و عراق و یمن به طور کلی از دانش و معرفت بی بهره بوده اند و علم و اطلاع آنها صرفا منحصربود به دانستن انساب قبایل و اشعار عشقی و حماسی و یک مشت داستانها و افسانه ها که غالبا با حقیقت و واقعیت تاریخی وفق نمی داد . در میان یهودیان مقیم حجاز و یمن از آن جهت که صاحب کتاب آسمانی بودند افراد باسواد بیشتر ازعربها وجود داشت و این عده چون با بعضی از علوم و دانشهای زمان آشنایی داشتند در نظر اعراب بت پرست و بی سواد ، منبع علم و دانش و مظهر وثوق و اعتماد بوده اند وهر چه می گفتند کورکورانه باور می کردند ، علی الخصوص که راوی روایت از علما و دانشمندان یهود باشد در آن صورت گفته هایش را از کتاب و حقایق علمی پنداشته چون لوح زرین به جان و دل می پذیرفتند . چون اسلام ظهورکرد موضوع جنگاوری و جهانگشایی مسلمین در تمام مجامع و محافل عرب زبانزد خاص و عام گردید و عرب نومسلمان تازه به دوران رسیده به شنیدن آن حماسه ها و پیشرویهای شگفت انگیز سپاهیان اسلامی رغبت واشتیاق وافر نشان داد . هر جا که چند نفری اجتماع می کردند قبل از هر چیزی رشته سخن را به کشورگشاییها پیروزیهای سپاه عرب در اطراف و اکناف عالم می کشانیدند و در این رهگذر داستانها گفته از آن به خود می بالیدند . کعب الاخبار از ملاهای یهود بود که اسلام آورده ودرعهد عثمان بن عفان وفات یافت و روایات خرافی بیشتر از وی نقل شده است و شیعه روایات او را استوار ندارند چه از روایات پیداست که مردی شیاد و حیله باز بوده قصدش آلایش اسلام به خرافات یهود بوده است و ابوذر یک باراو را در حضورعثمان کتک زد و معلوم می شود که علی (ع) و یارانشان ابتدا درباره او مشکوک بوده اند واو را مردی موثق و مورد اعتماد نمی دانسته اند و اتفاقا با آنکه در زمان پیغمبر (ص) بودحاضر نشد که بیاید و حضرت رسول (ص) را ملاقات کند . بعد از وفات حضرت به مدینه آمد وبنای شیادی و جعل تاریخ اخبار یهودیان و بسط خرافات وخلفای راشدین خاصه عثمان او را دوست می داشتند و عثمان اباذر را به جرم زدن کعب به ربذه تبعید نمود . هنر و شهرت کعب الاخبار درجمع ونشر اخبار واطلاعات تازه موجب گردید که از آن به بعد هر کسی در این زمینه ذوق وشوقی نشان داده اظهار وجود کند چنین شخص را از باب جد یا هزل کعب الاخبار گویند .
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
چاه ویل
مثل بالا درمورد افراد بخیل و حریص به کار می رود چه همانطور که در چاه ویل هر چه بریزند پر نمی شود چاه بی پایان حرص و آزآزمندان هم هرگزپر نخواهد شد . باید بمیرند تا خود از شرو زحمت طمع و ولع و دیگران از لوث وجود چنان آزمندانی خلاصی یابند . ویل از لحاظ ریشه لغوی به معنی وای و نفرین است و درآیاتی نظیر ویل للمطففین و ویل للمکذبین همین معنی را افاده می کند . در واقع ویل کلمه افسوس است و در فرهنگهای عربی وفارسی به معنی عداوت وسختی و شور و فغان بر مصیبت هم آمده است . درمثال ویل نام چاهی ژرف وعمیق است که پلیدترین گناهکاران و تبهکاران را روز قیامت و رستاخیز در آن سرنگون می کنند . چه جهنم یا دوزخ که خانه ابدی گناهکاران است دارای مراتب و درکاتی است که هر درکه و مرتبه به تناسب و به شدت و ضعف مختلف جهنم جرم و گناه ، برای گناهکاران درنظر گرفته شده است . رنج وزجر وشکنجه و عذاب در چاه ویل به قدری شدید ودردناک است که اگرساکنان چاه ویل را به درکه دیگری از درکات جهنم انتقال دهند آنجا را برای خود آسایشگاهی می پندارند . بعید نیست که چاه مزبور را از آن جهت که وحشتناک و هراس انگیزاست به چاه ویل یعنی چاه عذاب و رنج و سختی و شور و فغان تعبیر و تسمیه کرده باشند . می گویند چاه ویل برای آن دسته از گناهکاران در نظر گرفته شده است که به مال و منال صغار و ایتام بی پناه و بدون سرپرست ، دست تجاوز و تعدی دراز کرده اند و یا جنایتکارانی که خون مظلومان و بی گناهان را ریخته باشند . از مختصات چاه ویل این است که هر قدر از دوزخیان را در روز حشر و رستاخیز درآن بریزند مانند دیگ طمع آزمندان مطلقا پر نشود و زیاده طلبی کند به همین جهت است که در افواه عامه در ارتباط با آزمندان زیاده طلب که شب و روز چون شتر بگرد مطلوب مجهول ویا بهتر بگوییم مجهول مطلق می گردند و میچرخند و شاهد مقصود را به دست نمی آورند مورد استناد و تمثیل قرار گرفته است و اصطلاحا می گویند: چاه ویل است هر چه بریزند پرنمی شود وهل من مزید می گوید .
داستان ضرب المثل "چاه کن ته چاه است" را بگو.
عبارت بالا ترجمه فارسی عبارت : من حفربثراً لاخیه، وقع فیه ، منتسب به حضرت علی ابن ابی طالب(ع) است که نیازی به ریشه و علت تاریخی ندارد اما چون واقعه جالبی این عبارت آموزنده را بر سر زبانها انداخت ودوراندیشی سرور متقیان را در انشاد و انشای کلمات قصار مدلل داشت لذا بی مناسبت نیست به آن واقعه تاریخی اجمالا اشاراتی رود . المعتصم بالله خلیفه عباسی با مردی از اعراب بادیه طرح دوستی ریخت و ازمصاحبت با او لذت می برد . خلیفه را ندیمی بود که متاسفانه از صفت مذموم ونکوهیده حقد و حسادت بی نصیب نبود . ندیم موصوف وقتی از جریان دوستی و علاقه مفرط خلیفه نسبت به عرب بادیه نشین آگاه شد عرق حسادتش بجنبید و تدبیری اندیشید تا بدوی بیچاره را به گناه صفای باطن و صافی ضمیرش از چشم خلیفه بیندازد و از سر راه منافع ومصالح خویش بردارد . پس باعرب بدوی گرم گرفت وروزی اورا به خانه خود خواند تا ساعتی را فارغ از اشتغالات زندگی به صرف ناهار و گفت و شنود بپردازند . ندیم مورد بحث قبلا به آشپزش دستور داده بود که در غذای بدوی سیر زیادی ریخت وچون بدوی از آن غذا خورد قهرا دهانش بوی سیر گرفت . ندیم نابکارکه از تقرب و مصاحبت بدوی با خلیفه رنج می برد و می خواست که این گرمی اشتیاق به سردی و برودت گراید لذا با قیافه حق بجانب به او گفت :" چون سیرخوردی زنهار که در مصاحبت با خلیفه دست بر دهان گیری و کمتر و دورتر حرف بزنی تا خلیفه از بوی زننده سیر متأذی نشود و احیانا بر توخشم نگیرد ." چون از یکدیگر جدا شدند ندیم بی درنگ به حضور خلیفه شتافت و گفت :" این بدوی علیه ما که خود را در لباس دوستی جلوه می دهد و از خوان بی دریغ حضرت خلیفه همواره منتفع و برخوردار است هم اکنون اظهارداشت که از بوی دهان خلیفه رنج می برد و به هنگام مصاحبت گاهگاهی مجبور می شود جلوی دهانش را بگیرد تا متأذی و ناراحت نگردد . براستی دریغ است از حضرت امیرالمومنین به این گونه افراد جسور و بی ادب افتخار مصاحبت و مجالست بخشند!" خلیفه چون این سخن بشنید بدوی را به حضور طلبید واز باب امتحان با او به گفتگو پرداخت . آن بیچاره پاکدل و از همه جا بی خبر که نصیحت ندیم را به حسن نیت و کمال خیرخواهی تلقی کرده است دست بر دهان گرفت تا مانع از سرایت بوی دهانش شود و خلیفه را متأذی نکند ولی خلیفه معتصم با سابقه ذهنی قبلی این عمل و رفتار بدوی را حمل برانزجار و اشمئزازش از بوی دهان خویش کرد و صدق قول و ادعای ندیم را مسلم دانسته بدون آنکه حرفی بزند و در پیرامون قضیه توضیح بخواهد رقعه ای برداشت و بر روی آن نوشت :" به محض رویت این نامه گردن آورنده کاغذ را بزن والسلام ." آن گاه رقعه را مهر کرده سرش را بست و با قیافه متبسم به دست بدوی داد و گفت :" فورا حرکت کن و این نامه را به فلان حاکم برسان ." عرب بدوی زمین ادب را بوسیده به جانب مقصد روان گردید . ندیم موصوف که در بیرون دارالخلافه منتظر بود تااز نتیجه تفتین و سعایت خودآگاهی حاصل کند بدوی را دید که به سرعت از دارالخلافه خارج شده به جانبی روان است . پرسید :" به کجا می روی ؟" جواب داد :" خلیفه را از طرزعمل و ادب من خوش آمد و این نامه را که نمی دانم در آن چه نوشته به من داده است تا به فلان حاکم برسانم ." ندیم طماع که غالبا شاهد و ناظر صله و انعام گرفتن عرب بدوی از خلیفه بود با خود اندیشید که حتما تیر سعایتش به سنگ خورده نه تنها خلیفه خشمگین نگردیده بلکه وی را با این نامه به نزد حاکم موصوف فرستاده تا صله و انعام شایسته دریافت کند ! پس به بدوی گفت :" نامه خلیفه را به من بده تامن به حاکم برسانم زیرا وسیله و مرکوب من برای رساندن نامه مجهزتر و سریعتراست ." بدوی پاک سرشت بدون آنکه توهم و تردیدی به خود راه دهد نامه را به او داد وخود در شهر بغداد می گشت تا ندیم بازگردد وامتثال امررا به سمع خلیفه برساند . ندیم بدجنس به طمع جیفه دنیا به جانب حاکم و به کام مرگ شتافت و به سزای عمل خویش رسید اما خلیفه معتصم که چندروزی ازندیمش بی خبر بود و از عاقبت کار عرب بدوی هم اطلاعی نداشت جریان را جویا شد به عرض رسانیدند که از ندیم خبری ندارند ولی اعرابی بدوی همه روزه در خیابانهای بغداد قدم می زند . خلیفه در شگفت شد و بدوی را خواست و ماجرای نامه و انجام ماموریت را استفسار کرد . بدوی جریان قضیه را کماهوحقه معروض داشت و خلیفه ازاو پرسید :" بگو ببینم کجا دهانم بوی بد می دهد که تو از آن متأذی هستی ؟" بدوی جواب داد :" مگر کسی چنین مطلبی گفته است ؟" خلیفه گفت :" غیر از توکسی نگفته و ندیم هم شهادت داده است " به علاوه چه دلیلی بالاتر از این که در مکالمه با من دست را جلوی دهان و بینی گرفتی وازنزدیک شدن به من احتراز می جستی ؟ عرب بدوی چون این سخن بشنید به قصد و نیت سوء ندیم در مورد مهمانی وخورانیدن غذای سیردار واقف شد و آنچه را که در منزل ندیم گذشت به سمع خلیفه رسانید و خلیفه چون به خبث طینت ندیم پی برد که چه دام مهیبی در پیش پای بدوی بی گناه نهاد و بالمال خود در دام خدعه افتاد پس ازقدری تامل گفت: من حفربثراً لاخیه، وقع فیه . یعنی هر کس برای برادرش چاه بکند مالا خود در آن چاه می افتد . پس عرب بدوی را بیشتراز پیش مورد تفقد و نوازش قرارداد وعبارت بالا بر اثر این واقعه درمیان اعراب و ترجمه فارسی آن درمیان ایرانیان به صورت ضرب المثل درآمد.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
کار نیکو کردن از پر کردن است
تحقق آمال و آرزوها فرع بر تلاش و فعالیت است و نکبت و بیچارگی مولود غفلت و بی خبری و تن آسایی است .اصولا مستعد و بی استعداد معنی ندارد زیرا در سرچشمه سرشار مواهب الهی جای بخل وحسد و تبعیض نیست . همه کس مستعد است منتها باید این استعدادها را به کار انداخت تا شاهد مقصود به دست آید . در هر صورت غرض از تمهید مقدمه بالا این است که پیشرفت و موفقیت متفرع از تمرین و مداومت است و کارهایی آنچنان شگرف از آن برمی خیزد که داستان شیرین و جذاب زیر از آن جمله می باشد . در قسمت بهرام نامه یا هفت پیکر خمسه نظامی آنجا که از داستان بهرام و کنیزک خود بحث می کند : روزی بهرام گورساسانی با کنیزک چینی زیبای خود به شکار رفت و گورخرهای زیادی صید کرد . با آنکه تمام ملازمان به مهارت و استادی بهرام در شکار گورخر آفرینها گفتند مع هذا از کنیزک صدایی برنیامد ودر مدح و ثنای شهریار ساسانی سخنی نگفت . بهرام مدتی تامل کرد تا گورخری از دورپیدا شد و آن گاه به کنیزک گفت :" میل دارم این گور را به هر شکلی که دلخواه توباشد شکار کنم ." کنیزک از روی ناز و تکبر : گفت باید که رخ برافروزی سر این گور در سمش دوزی بهرام گورمهره ای در کمان گروهه نهاد و به دقت رها کرد تا درگوش گورخرجای گرفت ، حیوان بیچاره سم پای راستش را برای خاراندن به گوش خود نزدیک کرد تا مهره رااز گوش خارج کند . کنیزک گفت که آدمی در هر کاری اگرمداومت و ممارس کند مسلما ورزیده و کارآزموده خواهد شد چه کار نیکو کردن از پرکردن است . شاه چون این سخن شنید خشمگین شد و کینه اورا به دل گرفت پس به سرهنگی که در التزام رکاب بود فرمان داد آن کنیزک جسور وفضول را گردن بزند . کنیزک زیبا چون خود را در چنگ اجل و چنگال سرهنگ گرفتار دید به حال تضرع درآمد و از او خواست که در قتلش عجله نکند ، بعید نیست که شاهنشاه روزی از کرده پشیمان شود وترا که بی تامل اجرای فرمان کردی مورد خشم و عتاب قرار دهد ، اگر جانب احتیاط را مرعی داری و مرانکشی ، قول می دهم کاری بکنم و تدبیری بیندیشم که بهرام گورنه تنها خشمگین نشود بلکه ترا بیشتر از پیشترمورد تفقد ونوازش قراردهد . سرهنگ درمقابل پیشنهاد کنیزک تسلیم شد و او را در قصری مشیدی که در خارج از شهر داشت سکونت داد تا پنهانی در زمره خدمتکاران کار کند وهویتش را مکتوم دارد . این قصر سربه فلک کشیده شصت پله داشت و کنیزک از همان روزهای نخست گوساله ای را که تازه از مادر زاییده شده بود بر دوش گرفت و روزی چند بار به بالای قصر می برد و پایین می آورد ، گوساله بر اثر گذشت ایام و لیالی رشد می کرد و بزرگ می شد ولی چون به دوش کشیدن و بالا بردن آن همه روزه چندین بار تمرین و تکرار می گردید لذا رشد تدریجی گوساله تاثیری در دشواری حمل و نقل نداشت . کنیزک چون موقع را مقتضی دید به سرهنگ تکلیف کرد که بهرام گور را را به هرطریقی که ممکن باشد روزی به این باغ و قصر شصت پله بیاورد . سرهنگ چنان کرد و روزی که بهرام به شکار گورخر می رفت او را برای چند دقیقه استراحت و تمدد اعصاب به باغ و قصرزیبایش دعوت کرد ومخصوصا داستان کنیزک و بردوش کشیدن گاو عظیم الجثه و بالا بردن از قصر شصت پله را شرح داد تا شاهنشاه ساسانی را تمایل و رغبت تماشای این صحنه دست داد . پس بهرام گور به باغ آمد و کنیزک زیبا در حالی که روی خود را پوشانیده بود در مقابل بهت و اعجاب بهرام و ملازمانش گاورا بر دوش گرفت وبدون ذره ای احساس خستگی و ملالت خاطر آن را از شصت پله به بالای قصر برد و بازگردانید . بهرام به روی خود نیاورد وگفت :" می دانم چگونه به این عمل خطیر و شگرف دست یافتی .این گاو را از زمانی که گوساله نوزاد بود بر دوش گرفته به بالای قصر بردی و چون در این کار از تمرین و مداومت دست نکشیدی لذا رشد گوساله در تصمیم و توانایی توخدشه وخللی وارد نساخت وگرنه خود بهتر می دانی که این از قدرت و زورمندی نیست بلکه مولود تعلیم و تمرین و مداومت می باشد " کنیزک زیبا که به انتظار چنین سوال و استدلالی دقیقه شماری می کرد بدون تامل و در لفافه طنز وتعریض جواب داد :" شهریارا ، اگر زن ضعیف الجثه گاوی را بر دوش بگیرد و به بالای قصر شصت پله ای ببرد اعجاب و شگفتی ندارد ومولود تمرین و ممارست باید تلقی کرد ولی اگر شاهنشاه سم و گوش گورخری را به هم بدوزد نباید نام تعلیم و ممارست بر آن نهاد ؟!" بهرام گوربه فراست دریافت که این همان کنیزک زیبای چینی است . پس در کنارش گرفت و از آنچه گذشت عذر خواست . سرهنگ را نیز که در قتل کنیزک شتاب زدگی نداده بود مورد تفقد و نوازش قرار داد . از آن تاریخ عبارت کار نیکو کردن از پرکردن است که از واقعه شیرین و جذاب بهرام گور و کنیزک چینی ریشه و مایه گرفته است به صورت ضرب المثل درآمده مورد استناد وتمثیل قرار گرفته است .
داستان ضرب المثل "کاسه گرمتر از آش" را بگو.
هر کس در انجام کاری بیشتر از ذی نفع وذی صلاح و مسئول دخالت وپافشارکند از باب تعریض وتمثیل گفته می شود : فلانی کاسه گرمتر از آش است و یا به اصطلاح دیگر : کاسه داغتراز آش است . قبلا دراینگونه موارداصطلاح دایه مهربانتراز مادر به کار برده می شد ولی درعصر قاجاریه واقعه تاریخی جالبی عنوان این مقاله را مرادف اصطلاح مزبور قرار داده است که ذیلا به شرح واقعه می پردازیم : درزمان سلطنت ناصرالدین شاه قاجار همه ساله یکروز از فصل بهاردر سرخه حصار تهران برنامه آشپزان با حضور شاه وخاندان سلطنت واعیان و اشراف کشور با تشریفات خاص وبرنامه مفصلی که در مقالات آش شله قلمکار وسبزی پاک کردن در این کتاب آمده اجرا می شده است که تمام امرا و صدورمملکت درپختن این آش کذایی کار و وظیفه ای بر عهده داشته اند . یکی سبزی پاک می کرد ، دیگری خس و خاشاک نخود و لوبیا را می گرفت یکی دیگر بادنجان پوست میکند ، یکی هم هیزم زیردیگ می گذاشت. خلاصه تمام اعاظم کشور از زن ومرد به کاری اشتغال داشته اند و در پیشگاه سلطان خودرا به نحوی خادم وخدمتگزار جلوه می داده اند ! یکی ازمواد اساسی برنامه آشپزان این بود که چون آش شله قلمکارکاملا طبخ و آماده می شد آن را در قدح های چینی بزرگ و کوچک می ریختند و به فراخور مقام و منزلت بین وزرا و امرا و رجال وهمسران شاه که افتخار حضور داشته اند تقسیم می کرده اند . آن گاه سفره عریض و طویلی گسترده می شد . هرکس به جای خود که قبلا معین شده بود می نشست و از ظرف مخصوصش با تظاهر به کمال میل و اشتها تناول می کرد . سرانجام هریک از مدعوین موظف بود قدح چینی را پس ازخوردن آش پر از سکه طلا و اشرفی کند و به حضور قبله عالم تقدیم دارد ! به قول آقای دکتر احسان طباطبائی صاحب کتاب چنته درویش که در رابطه با این آش مورد بحث می نویسد : "... دراینجا بر خلاف مثل معروف ، که هرکس به قدر پولش باید آش بخورد اتفاقا هیچکس صد یک بلکه هزاریک پول تقدیمی آش نمی خورد و این پول را فقط برای افتخارتقرب به حضور ملوکانه تقدیم می نمودند و گاهی هم ناصرالدین شاه بر سر حال بود و به کسی خیلی لطف و مرحمت داشت واز او احوالپرسی می نمود ..." آقای مرتضویان ضمن شرح اجمالی از جشن آشپزان راجع به ریشه ضرب المثل بالا چنین می نویسد : "... رسم چنین بود که آن شخص پس از خوردن آش ، کاسه خودرا پر از اشرفی کرده نزد شاه بفرستد ." " با آنکه طبع بلند پرواز بشر زیادت طلب است و به هر جاه و مقامی باشد آرمان جلال و جبروت بیشتری دارد اما در این روز با آنکه مقام شامخی داشتند آرزو میکردند پست ترین مقام را داشته باشند وچون کاسه هر کس بزرگتر بود در این معامله زیادتر پول داغتر می شد می گفتند : کاسه از آش داغتر است ."
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
قوش کریمخانی
عبارت مثلی بالا که بیشتر در جنوب ایران و بین اهل ادب و تاریخ مصطلح است هنگامی مورد استفاده و استناد قرار میگیرد که دستگاهی زحمت و هزینه نگاهداریش زاید بر سود و فایده آن باشد ، و یا شخصی بیش از حد زحمت وافاضه اش توقع حقوق و دستمزد داشته باشد . در این گونه موارد آن موسسه یا آن شخص را به قوش کریمخانی تشبیه و تمثیل می کنند و عطای فایده اش را به لقای توقع و مزاحمتش می بخشند . اما ریشه تاریخی این ضرب المثل : به طوری که در کتب تاریخی آمده است شاهان و رجال وبزرگان ایران غالبا عاشق شکار بوده اند و برای صید پرندگان وحیوانات وحشی به شکل جرگه یا انفرادی از طرق مختلفه استفاده میکرده اند که از آن جمله پرورش پرندگان شکاری بوده است . این پرندگان شکاری عبارت بودند از قرقی ، قوش ، شاهین ، باز ، سنقر ، چرغ ، الاطوغان یا آق طوغان و حتی کلاغ که آنها را در بازخانه و یا به اصطلاح دیگر قوشخانه برای صید پرندگان و آهو و خرگوش و جز اینها تربیت می کرده اند . در بازخانه سلاطین ایران گاهی تا هفتصد پرنده شکاری از هر قبیل نگهداری می شد که برای هر یک از این پرندگان مامور ومربی مخصوص گماشته بوده اند . شاردن سیاح معروف فرانسوی در عصر صفویه راجع به بازخانه شاهی می نویسد :" در این موسسات دفتری وجود دارد که مخصوص ثبت و ضبط مرغانی است که به شاهنشاه تقدیم می دارند و یا اعلیحضرت اعطاء می فرمایند . در این دفاتر اسامی اشخاص و تاریخ و خصوصیات پرندگان شکاری درج می شود . صید با مرغان شکاری در ایران خرج سنگینی دارد چون طیور صیاد فقط از گوشت تغذیه می کنند و لاغیر، و برای بعضیشان ناگزیرند که در تمام مدت روز منحصرا مرغ خانگی بدهند ." روزی برای کریمخان زند سر دودمان سلسله زندیه که مطلقا اهل این گونه تجملات پر خرج نبوده است قوشی به عنوان تحفه آورده بودند که بسیار قشنگ و زیبا بود . کریمخان از بازیار پرسید :" خوراک این قوش چیست وچگونه باید از این حیوان پذیرایی کرد ؟" بازیار جواب داد :" این قوش شب و روزی دو وعده غذا می خورد و هر وعده باید گوشت یک مرغ بزرگ یا دو کبوتر به او داد. در فاصله دووعده غذا اگر مقداری از تنقلات نیز به اوداده شود در فربهی و سلامتی بی اثر نخوهد بود! محل سکونت این نوع قوشها باید قفس بالنسبه بزرگ و بسیار زیبا باشد و روزی یک بار او را شستشو دهند تا گرد و غباری که بر سرو رویش نشسته است زایل و زدوده گردد !" کریمخان زند مجددا پرسید :" بگویید ببینم این حیوان زبان بسته در ازای این همه تیمارداری و پرستاری چه فایده ای دارد ؟" جواب دادند :" هرگاه وکیل الرعایا قصد شکار کند و تصادفا کبک یا کبوتری را از دور ببیند قوش را رها میکند و این حیوان احتمال دارد یکی ازآن پرندگان را صید کند و به حضور سلطان بیاورد . همچنین اگر آهویی ازجرگه شکار و تیررس سلطان فرار کند هنر قوش این است که خود را به آهو برساند ودر مقابل دیدگانش آن قدر پرپر می زند تا حضرت وکیل الرعایا به آهونزدیک شوند و آن را هدف قرار دهند !" سرسلسله دودمان زندیه که تاکنون سراپا گوش بود و دیده از حیوان تقدیمی بر نمی داشت با تبسمی که حاکی از کمال صفا و وطن خواهی و رعایت اقتصاد و صرفه جویی در دستگاه سلطنت بود به آورندگان قوش گفت :" با این ترتیب به حساب شما من باید روزی چهار کبوتر ومقداری تنقلات برای تغذیه این حیوان تدارک کنم و یک نفر مربی نیز برای تیمار داشت و پرستاریش استخدام نمایم ؟" حضار مجلس همگی به علامت تصدیق سر فرود آوردند . کریمخان زند پکی به قلیان زد و به لهجه لری گفت : " ولش کنید سی خوش بیره ، سی خوش بره .( یعنی رهایش کنید تا خودش بگیرد وخودش بخورد ) در دربار من ستون خرجی برای اینگونه تفریحات وتجملات بی فایده وجود ندارد ."
داستان ضرب المثل "قاپش پراست" را بگو.
اصطلاح مثلی بالا به کسی گفته می شود که کهنه قالتاق و ناقلا باشد ، در تسلط و غلبه بر حریف ترس و بیمی به خود راه ندهد و با اعتماد و اطمینان کامل مبارزه کند . به همین مناسبت در مورد هر یک از افراد کاربر وآزموده گفته می شود :" قاپش پر است " یعنی پشت بند و پشتوانه قوی دارد . اکنون ببینیم قاپی که پر باشد چه ملازمه و ارتباطی با کاربری و آزمودگی پیدا میکند . قاپ در بازیهای معمول ومتداول ایران استخوان پاشنه پا و سر زانوی گوسفند است که به انواع مختلف از قبیل سرپا وسه قاپ و چهار قاپ و پنج قاپ و جز اینها با آن بازی می کنند . در قاپ بازی هر یک از بازیکنان یک شاه قاپ میان دوانگشت دست دارد و در خارج از دایره بازی متناوبا و پشت سرهم با شاه قاپش به قاپهای وسط دایره می زند . پیداست هر کس توانسته باشد قاپهای بیشتری را بزند و از دایره بازی خارج کند برنده شناخته می شود . شاه قاپ همان طوری که از نامش پیداست بزرگتر از قاپهای معمولی است و غالبا استخوان پاشنه پا یا سر زانوی قوچ کوهی و بز کوهی را که قدری بزرگتر است شاه قاپ انتخاب می کنند . شاه قاپ را به دوشکل روغن کشی می کنند : یکی آنکه سطح اسب یا خر قاپ را در برابر آفتاب قرار می دهند تا روغن آن سطح نزول کرده در سطح دیگر فرو نشیند و سطح اخیر را سنگینتر کند . چنین قاپی به مناسبت سنگین شدن سطح خر به صورت اسب و یا بالعکس می ایستد . این نوع قاپها را روغن کشیده واین کار را روغن کشی می گویند .
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
جنگ زرگری
جنگ زرگری کنایه از جنگی است ساختگی و ظاهری ، جدال و نزاعی است دروغین که میان دو تن برای فریفتن شخص ثالث در می گیرد و پایه و اساسی جز فریب و خدعه و نیرنگ و زیاده طلبی ندارد . به گفته شادروان عبدالله مستوفی جنگ زرگری کنایه از تظاهر در مناقشه و مشاجره است که هیچ یک از طرفین نمی خواهد واقعا با هم بجنگند . جنگ زرگری به این ترتیب بود که گاهی مشتری چاق و پولداری برای خریداری جواهر گرانبها و سنگین قیمت به دکان زرگری مراجعه میکرد و از کم وکیف وعیار و قیمت جواهرمی پرسید . در این موقع زرگر قیمت جواهر مشتری را به چند برابر قیمت واقعی اعلام می کرد و ضمنا با چشمک زدن ، زرگر رو به رویی را و یا به وسیله شاگردش زرگر مغازه همسایه را خبر می کرد تا به ترتیبی که مشتری متوجه جریان قضیه نشود سروگوش آب دهد و وارد معرکه شود . زرگر دومی که گوشی دستش بود به بهانه ای خود را نزدیک می کرد و بدون تمهید مقدمه مطلبی قریب به این موضوع به مشتری می گفت :" من این جواهررا درمغازه دارم و به این قیمت کمتر از قیمتی که زرگراولی با زرگر دومی به جدال و نزاع ساختگی برمی خاست و فی المثل می گفت:"چرا جلوی مغازه من آمدی و چه حق داری که در گفتگوی ما دخالت کنی ؟" زرگر دومی جواب می داد :" تو دین نداری! تو انصاف نداری! تو دروغگویی و می خواهی مالی را که این مبلغ قیمت دارد به چند برابر بفروشی . من نمی گذارم سر این آقای محترم یا خانم محترمه کلاه بگذاری و پولش را بالا بکشی !"زرگر اولی می گفت :" دروغگوتو هستی که می خواهی جنس بنجل کم عیارت را آب کنی ." زرگر دومی می گفت:" اگر جنس من کم عیار باشد می تواند به سنگ محک بزند تا سیه روی شود هر که دروغش باشد . کاسبی و زرگری حساب و کتاب دارد . تو می خواهی برای چند دینار زیادتر از قیمت واقعی آبروی تمام زرگرها را ببری و ما را کنفت کنی !" خلاصه این بگو و آن بگو، جنگ در می گرفت و قشقرقی برپا می شد . مشتری ساده لوح که این صحنه را حقیقی و از روی خیرخواهی تلقی می کرد بدون اعتنا وتوجه به سرو صدای زرگر اولی به مغازه زرگر دومی می رفت وجنس مورد نظر را به قیمتی که زرگر دومی گفته بود بدون کمترین تحقیق و چانه زدن می خرید و قیمتش را تمام و کمال می پرداخت . نتیجتا مشتری بیچاره ضرر میکرد و دو نفر زرگر مورد بحث سود حاصله را با یکدیگر تقسیم می کردند . این جنگ مصلحتی و صوری و ساختگی را که صرفا اختصاص به زرگرها داشت و شاید بعدها به سایر اصناف بازار هم سرایت کرده باشد در عرف اصطلاح جنگ زرگری می گفتند که رفته رفته بر اثر مرور زمان به صورت ضرب المثل در آمد و در رابطه با هر گونه مناقشه و مشاجره و نزاع مصلحتی که برای اغفال و فریفتن شخص ثالث باشد مورد استفاده و اصطلاح قرار گرفت .
داستان ضرب المثل "جیک وبوکشان درست است" را بگو.
هرگاه دو یا چند نفر با یکدیگر اتفاق نظر داشته باشند و مهمات و مشکلات امور را با توحید و تشریک مساعی حل و فصل کنند در چنین موارد گفته می شود : جیک و بوکشان درست است و یا به اصطلاح دیگر می گویند جیک وبوکشان یکی است یعنی : قبلا توافق کردند و می دانند چه می کنند . سابقا بازی سه قاپ از رایج ترین بازیها و تفریحات نیمه سالم در میان جوانان طبقه سوم و چهارم بوده است و هم اکنون نیز در گوشه و کنار حتی در جنوب شهر تهران معمول و متداول است . در این بازی فقط سه قاپ مورد استفاده قرار می گیرد وهر قاپ چها گوشه غیر منظم دارد که یک طرف آن محدب و طرف دیگرو سطوح جانبی آن مقعر است . در اصطلاح بازیکنان طرف محدب را بوک و طرف دیگر را که مقعر است جیک می گویند . از دو سطح جانبی مقعر هم طرف ناصاف سرکج را اسب و طرف مقابل را که قدری صاف است خر میگویند . در بازی سه قاپ بازیکنان حلقه وار و به طور چمباتمه می نشینند وهر کدام متناوبا سه قاپ را در لای انگشتان دست خود جای می دهند و هر سه را یک جا بر زمین می اندازند . برد و باخت بازیکنان مربوط به قرارداد قبلی و منوط به طرز قرار گرفتن قاپها بر روی زمین است . بازی سه قاپ صرفا اختصاص به همان بازیکنان شرکت کننده ندارد بلکه سایر حاضران و تماشاچیان نیزمی توانند هر کدام مبلغی بخوانند و شرط بندی کنند . آن گاه قاپها تحت نظارت کاسه کوزه دار از طرف بازیکنان بر زمین ریخته می شود . در بازی سه قاپ همیشه اسب با جیک و خربا بوک از لحاظ برد و باخت تناسب دارد یعنی هرگاه یکی اسب و دوتای دیگر جیک ، یا یکی خر و دوتای دیگر بوک بنشیند قاپ اندازه مبلغ خوانده را از طرف مقابل می برد . در غیر این صورت یعنی اگر یکی اسب ودوتای دیگر بوک ، و یا یکی خر و دوتای دیگر جیک بنشیند قاپ انداز مبلغ شرط بندی را به طرف مقابل خواهد باخت . با این توصیف به طوری که ملاحظه می شود بازیکنان در بازی سه قاپ باید جیک و بوکشان درست باشد یعنی اسب با جیک و خربا بوک بنشیند تا بتوانند بازی را ببرند وگرنه خواهند باخت .
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
جورمرا بکش
عبارت بالا هم چون اشکی بریز از مصطلحات میگساری و میگساران است که چون میگساری بیش از آن توانایی باده نوشی نداشته باشد از دیگری خواهش می کند که جور اورا بکشد ، یعنی تمام یا باقیمانده محتوای پیاله را که میزبان یا ساقی یا جام گردان مجلس به او تعارف کرده است بنوشد تا قطره ای در آن نماند . این عبارت که دیرزمانی صرفا در مجالس باده نوشی و میگساری مورد استفاده و اصطلاح بوده است رفته رفته در رابطه با خوردنیها و نوشیدنیهای غیرالکلی به کار گرفته شده در این گونه موارد هم چون پای تعارف و اصرار به میان آید و نخواهند دست رد بر سینه میزبان و متقاضی بگذارد از دیگران می خواهند که جورشان را بکشند و از آن خوراک یا نوشیدنی بخورند و نوش جان کنند . جور واژه ای است عربی که از آن معانی ظلم و ستم و جفا و اعمال خلاف انصاف و وجدان از قبیل جور کردن و جور کشیدن و جورآمدن وجور بردن و جورپذیریعنی مظلوم و جور پیشه و جز اینها افاده می شود . در اصطلاح عرفانی هم جور به معنی بازداشتن به کار آمده که سالک را از سیر در عروج باز می دارد . ولی عبارت جور کسی را کشیدن دو معنی دارد : معنی عام و معنی خاص . معنی عام در تداول عامه به جای کسی دیگر تحمل و تقبل امری صعب و ناگوارکردن است . اما درمعنی خاص که مورد بحث این مقاله است جور نام یکی از خطوط جام جم است که خط لب جام و پیاله باشد . توضیح آن که جام شرابخواری در قدیم که آن را جام جم و جام جمشید هم می نامیدند هفت خط معین و مدرج داشت که نشانه های میزان باده گساری بود و باده نوش تا خطی شراب می ریخت یا می خواست که توانایی نوشیدن آن را داشته باشد چه در ازامنه قدیمه اگر باده نوش حتی یک قطره از شراب جامش را باقی می گذاشت خلاف ادب و نزاکت تلقی گردیده شرابخوار مورد ملامت و تحقیر و تخفیف قرار می گرفت . اینکه باده گساران به هنگام باده گساری و پس از آنکه به حد اشباع رسیده اند به یکدیگرتعارف می کنند که جور مرا بکش واژه جور مقتبس از همین هفت خط جام جم است یعنی باقی را تو بنوش تا در جام چیزی باقی نماند .
داستان ضرب المثل "قمپز در کردن" را بگو.
آدمی ذاتا خوش دارد که از خود تعریف کند و به بعضی از اعمال و رفتار خود جنبه شاهکار وپهلوانی بدهد و گمان می برد اگرحرفهای گنده بزند وکارهای مهمی را بر خلاف حقیقت به خود نسبت دهد حقیقت مطلب همیشه مکتوم می ماند و رازش از پرده بیرون نمی افتد در حالی که چنین نیست و قیافه حقیقی این گونه افراد مغرور خودخواه به زودی نمودار میگردد . اینجاست که حاضران مجلس وشنوندگان به یکدیگر چشم می زنند و می گویند : یارو قمپز در می کند . یعنی حرفهایش توخالی است ، پایه و اساسی ندارد . بشنو وباور مکن . خلاصه قمپز در کردن به گفته علامه دهخدا به معنی :" دعاوی دروغین کردن ، بالیدن نابجا و فخر و مباهات بی مورد کردن " است . اگرچه قمپوز لغت ترکی است و در لغتنامه دهخدا به معنی آلتی موسیقی از ذوات الاوتار است اما بر اثر تحقیقات ومطالعات کافی ، قمپوز توپی بود کوهستانی و سرپر به نام قمپوز کوهی که دولت امپراطوری عثمانی در جنگهای با ایران مورد استفاده قرار میداد . این توپ اثر تخریبی نداشت زیرا گلوله در آن به کار نمی رفت بلکه مقدار زیادی باروت در آن می ریختند و پارچه های کهنه و مستعمل را با سنبه در آن به فشار جای می دادند و می کوبیدند تا کاملا سفت و محکم شود . سپس این توپها را در مناطق کوهستانی که موجب انعکاس و تقویت صدا می شد به طرف دشمن آتش می کردند . صدایی آنچنان مهیب و هولناک داشت که تمام کوهستان را به لرزه در می آورد و تا مدتی صحنه جنگ را تحت الشعاع قرار می داد ولی کاری صورت نمی داد زیرا گلوله نداشت . در جنگهای اولیه بین ایران و عثمانی صدای عجیب و مهیب آن در روحیه سربازان ایرانیان اثر می گذاشت و از پیشروی آنان تا حدود موثری جلوگیری می کرد ولی بعدها که ایرانیان به ماهیت و توخالی بودن آن پی بردند هرگاه صدای گوشخراشش را می شنیدند به یکدیگر می گفتند :" نترسید قمپوز درمی کنند." یعنی تو خالی است وگلوله ندارد . کلمه قمپوز مانند بسیاری از کلمات تحریف و تصحیف شده رفته رفته به صورت قمپز تغییر شکل داده ضرب المثل شده است .
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
قاپ کسی را دزدیدن
عبارت مثلی بالا کنایه از این است که کسی را به لطایف الحیل تحت تاثیر قرار دهند و آنچنان نظر مساعدش را به خود جلب کنند که :" هر چه از او بخواهند بکند و هرحرفی به او بگویند باور نماید و مخصوصا در مورد قسمت دوم بیشتر موقع استعمال دارد ." قاپ در آنندراج به معنی : استخوانی خرد در پارچه گوسفند و غیره آمده وآن را قاپ مورد نظر استخوان پاشنه و سر زانوی گوسفند است که با آن قاپ بازی میکنند . این بازی اختصاص به افراد و جوانان طبقه سوم دارد و با آن چند نوع بازی می کنند که اهم آنها عبارت از قاپ سرپا که به دوطریقه تیلی و پئی که امروزه رواج چندانی ندارد ، و سه قاپ وچهارقاپ و جز اینهاست . بازی سه قاپ همان طوری که از اسمش پیداست ازسه قاپ تشکیل شده وراجع به طرز و کیفیت این نوع بازی در مقاله نقش آوردن به تفضیل بحث شده است . قاپ بازی به این ترتیب است که مقداری قاپ معمولی را در وسط دایره ای به شکل افقی میچینند . هر یک از بازیکنان یک شاه قاپ در میان دو انگشت دست دارند و در خارج دایره متناوبا و پشت سر هم با شاه قاپها به قاپهای وسط دایره میزنند . هر کس توانست قاپهای بیشتری را بزند و از دایره خارج کند برنده شناخته می شود . مطلب و موضوع مقاله بر سرهمین شاه قاپ است . شاه قاپ بزرگتر از قاپهای معمولی است . و برای آنکه سنگین باشد معمولا قسمت مقعر وفرو رفته آن را که جیک میگویند با سرب پر می کنند و یا به طور کلی آنرا سوراخ کرده درونش را سرب می ریزند تا به علت ثقل وسنگینی بتواند قاپها را از وسط دایره خارج کند . این عمل را بارزدن قاپ و آن قاپ را قاپ پر یا قاپ بارزده می گویند . به قول دانشمند معاصرآقای جمال زاده :" مردم کهنه قالتاق وکاربر و آزموده و ناقلا را نیز میگویند : فلانی قاپش پراست ." پیداست هرکس قاپش از نظر سنگینی خوشدست و آماده تر باشد در بازی موفقتر است . در بازیهای دیگر هم بعضیها با قاپهای مخصوص خودشان که قبلا آن را پر کرده اند بازی می کنند تا هر نقشی را که بخواهند بر زمین بنشیند . این قاپها در نزد اهل فن خیلی قیمت دارد و اگراین قاپها دزدیده شود سارق و رباینده آن هر چه از صاحب قاپ بخواهد ناچار است تمکین کند و قاپش را پس بگیرد . درازمنه واعصار گذشته که بازیها و تفریحات سالم به قدر کفایت وجود نداشت قاپ بازی در نزد جوانان وحتی پیران و سالمندان فارغ البال کاملا رایج بوده است .
داستان ضرب المثل "جنگل مولا" را بگو.
هر محلی که بی نظم و ترتیب و توام با هیاهو و جنجال و زدوخورد و درگیری باشد اصطلاحا به جنگل مولا و یا جنگل مولی تعبیر می شود . بعضی از ظرفا ونکته سنجان این تعبیر مثلی را در رابطه با جهان و آنچه در آن هست نیز به کار می برند و با توجه به نابسامانیها و بی قاعدگیها ومالاً درگیریهایی که غالبا در میان ملل و جوامع دنیا حکمفرما باشد از باب تعریض و کنایه می گویند :" دنیا جنگل مولاست " یعنی قانون و ضابطه در آن وجود ندارد و معیار وامیال نظام جهانی براساس هوی وهوس و خودکامگی اقویا و زورمندان است نه براصول و موازین عدالت و انصاف و برابری و برادری . اکنون می بینیم جنگل مولا کجاست وچه عاملی موجب شده است که این جنگل معروف و مبین بی قانونی و بی قاعدگی گردد. جوگی رامپورا شهر کوچکی است در شمال شهر لکنهو در هندوستان که در شمال این شهر جنگل انبوه ومتراکمی وجود دارد . بدیهی است در این جنگل همچون جنگلهای دیگر حیوانات وحشی وغیر اهلی از هر نوع زندگی می کنند و قانون جنگل به تمام معنی در آن حکمفرما می باشد . اما واقعه ای که موجب گردید این جنگل به جنگل مولا موسوم گردد این است که : سالی در این جنگل کم آبی و خشکسالی رخ داد و سکنه آبادیهای آن و همچنین حیوانات اهلی و وحشی از کثرت عطش و تشنگی به جان آمده صدها انسان و حیوان از شدت و حدت گرما وبی آبی تلف شدند . این مطلب هم ناگفته نماند که در این جنگل دراویش مسلمان هم زندگی می کردند که البته کارشان ریاضت وچله نشینی بود . پیداست این دراویش هم از فرط تشنگی می سوختند و جز شکر و شکیبایی و مددخواهی از مولای متقیان (ع) چاره و علاجی نداشتند تا اینکه روزی ، به طوری که اهالی منطقه می گویند و به آن اعتقاد دارند ، یکی از دراویش صدای سم اسبی را شنید که به سوی او می آید وچون نزدیک شد سمش را بر زمین زد وخود ناپدید شد . درویش موصوف با دیدگان حیرت زده مشاهده کرد که چشمه ای از محل سم اسب جوشید و آب زلال وخوشگواری از آن جاری گردید که انسان و حیوان از آن نوشیدند و سیراب گردیدند . این اسب به عقیده دراویش آن جنگل همان اسب مولای متقیان حضرت علی بن ابی طالب(ع) بود که جان سکنه آن جنگل را از بی آبی نجات بخشید و به پاس و افتخار این واقعه و این چشمه که هنوز در این جنگل می جوشد و جریان دارد جنگل مزبور را جنگل مولا نامیده اند که غرض از مولا همان امام اول شیعیان است و همه ساله بالغ بر یک صد هزار نفر از مسلمانان هندوستان در ایامی مخصوص به آن جنگل می آیند و در پیرامون آن چشمه به زیارت و عبادت میپردازند .
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
پنبه اش را زدند
اصطلاح بالا کنایه از این است که اسرارش را فاش و برملا کردند و به مردم فهمانیدند که توخالی است و چیزی در چنته ندارد . خلاصه آن طوری که بود نه آنچنان که می نمود شناسانیده و رسوا گردیده است . یکی از مراسم جالب که در بعض اعیاد وجشنها ضمن سایر برنامه ها اجرا می شد ، این بود که مسخره و دلقکی لباس مضحک می پوشید که داخل و لابلای آن لباس پر از پنبه بود و قسمتهای لخت و عریان بدن او هم پوشیده از گلوله های پنبه ای بوده است که مسخره و دلقک را به صورت پهلوان پرباد و بروتی نشان میداد . این پهلوان نامدار! با این ریخت مضحک با یک نفر حلاج که کمانی در دست داشت در مقابل تماشاچیان به رقص و پایکوبی می پرداخت و حلاج در حال رقص و شلنگ اندازی کم کم پهلوان پنبه را با زدن کمان عور و برهنه می کرد و این عمل را تا زمانی ادامه می داد که تمام پنبه های تن اوبر باد می رفت وچهره واقعی و اندام نحیف و مردنی و استخوانیش نمودار میگردید . در واقع چون پهلوان پنبه از آیین پهلوانی چیزی نمی دانست وازعلایم پهلوانی هم جز پنبه های گلوله شده که او را به صورت یک پهلوان با سینه های برجسته وبازوان سطبر نشان می داد نشانی دیگرنداشت ، لذا چون پنبه اش را زدند دیگر چیزی از او باقی نمی ماند تا اظهار وجودکند . به ناچار در مقابل شلیک خنده تماشاچیان ازصحنه خارج می شد و نوبت به پهلوانان واقعی می رسید .
داستان ضرب المثل "پته اش روی آب افتاد" را بگو.
هرگاه راز و سر کسی فاش شود و به اصطلاح دیگر طشتش از بام افتاده باشد مجازا می گویند : فلانی پته اش روی آب افتاد یعنی اسرار مگویش فاش و برملا گردید . آنچه را که امروزه به نام جواز و گذرنامه و بلیط نامیده می شود سابقا پته می گفته اند . پته به منظور خروج از کشور همان است که تا چندی قبل به نام تذکره نامیده می شد و در حال حاضر آن را گذرنامه و یا به اصطلاح بین المللی پاسپورت می گویند که از طرف دولت متبوعه صادر می شود و در کشور مقصد و مورد نظر به منزله اجاز نامه اقامت تلقی می گردد . پته دیگری در رابطه با موضوع این مقاله وجود داشت که به گفته صاحبان فرهنگها و فرهنگنامه ها: بند گونه ای بود که در جای جای جویهای نشیب دار می بستندکه هم آب نگاه دارد و هم جوی شسته نشود . در حال حاضر که تمام شهرهاوغالب روستاهای کشورلوله کشی شده از آب تصفیه شده چاهها وچشمه سارها استفاده میکنند واژه پته وپته بستن که از آن معنی و مفهوم بند بستن برجای جای جویهای نشیب دار اسفاده شود مهجور و دور از ذهن می باشد . ولی سابقا که لوله کشی نبود و آب مورد احتیاج شهرها در داخل جویهای سرباز نه سربسته جریان داشت هر جا که لازم می آمد مقداری از آب جاری به داخل کوچه های مسیر یا خانه های مسکونی جریان پیدا کند سد و بند کوچکی از جنس چوب به نام پته در داخل جوی خیابان یا کوچه قرار داده آب را به قدر کفایت نه کم و نه زیاد به داخل حوض و آب انبارخانه جریان می دادند تا از آب حوض برای شستشوی ظروف و اثاثیه و ملبوس و از آب نیمه صاف آب انبار که قسمت عمده گل و لای و اضافاتش رسوب کرده است برای نوشیدن و به کار بردن درامور خوراک پزی استفاده نمایند . سابقا افرادی بودندکه در سالهای کم آبی و خشکسالی ، احتیاج مبرم به آب برای پر کردن حوض و آب انبار به منظوررفع نیازمندیهای داخلی آنان را وا می داشت که در غیر نوبت به حقوق دیگران تجاوزکرده از آب سهمی ونوبتی آنان سوء استفاده کنند . برای حصول این مقصود نیمه های شب که تمام سکنه آن محله وآبادی بر بستر راحت و آسایش غنوده بودند در داخل جوی پته می بستند و آب می بردند . بدیهی است در آن نیمه های شب کمترکسی متوجه آبدزدی آن شخص می شد، مگر آنکه فشار آب گاهی موجب گردد که پته اش روی آب افتد یعنی فشار آب پته را از جایش کنده به جاهای دیگرببرد که در این صورت ساکنان خانه های پایین تر پته را بر روی آب می دیدند و راز و سرش بدین وسیله فاش شده قشقرق برپا می شد و آبرویش برباد می رفت .
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
پالانش کج است
هر کس درمعتقدات مذهبی و مبانی اخلاقی تغییر رویه دهد ، درباره اش به ضرب المثل بالا تمثل می جویند و می گویند ، فلانی پالانش کج است که اگر طرف مورد بحث مرد باشد یعنی ایمان و عقیدتش خلل پذیرفته و اگر زن باشد به این معنی است که از طریق عفت و طهارت منحرف گردیده است . آقایان روحانیون قبل از اختراع اتومبیل بر اسب و قاطر و غالبا دراز گوش سوار می شدند و برای وعظ و خطابه و مهمانی به خانه این و آن می رفتند که شاید هم اکنون نیز در بعضی از شهرهای کوچک و روستاها کماکان بر چهارپایان سوار شوند . بعضی از روحانی نماها نه روحانیون واقعی در عصر قاجاریه مردم را برای سواری می خواستند تا مقاصد و نیاتشان را بدان وسیله به سر منزل مقصود برسانند . ضمنا می دانید که پالان مرکوب به وسیله تنگ اسب باید سفت و محکم بسته شده باشد تا بتوان بر آن سوار شد و سواری گرفت . اکر مرکوبی پالانش کج باشد خوب سواری نمی دهد و راکب را به زحمت می اندازد . معنی و مفهوم ظاهری و مجازی ضرب المثل بالا این است که طرف مورد بحث تغییر عقیده داده به مذهب یا مسلک دیگری متمایل شده است ولی مقصود باطنی و نهایی این بود که وی سواری نمی دهد یعنی از ما گوش شنوایی ندارد . پس در این صورت باید طرد شود تا ایجاد زحمت نکند
داستان ضرب المثل "جعفرخان از فرنگ برگشته" را بگو.
عبارت مثلی بالا به افراد کم مایه ای اطلاق می شود که گمان می کنند چیزی می دانند و در مقام فضل فروشی چند واژه خارجی را چاشنی کلام کنند . بعضی از جوانان کم سواد چند صباح که به خارج از کشور سفر کرده باشند با مغلق گویی و استعمال کلمه بیگانه و تلفیق رطب ویابس هم عرض و آبروی خویش می برند و هم سامعه شنونده را آزار می دهند . به این دسته افراد از باب طنز وتعریض گفته می شود : جعفرخان از فرنگ برگشته یا به عبارت دیگر: جعفرخان از فرنگ آمده ، یعنی خوستایی می کند در حالیکه چیزی بارش نیست . حسن مقدم فرزند محمد تقی احتساب الملک (شمسی1277-1304 ) در نگارش داستانهای کوتاه و مناظره های نمایشی و مزاح و نیشخند در فولکورایران و گردآوری امثال و حکم و افسانه ها زحمت زیادی کشیده و آثار خود را به زبانهای فارسی و فرانسه می نوشت . حسن مقدم نویسنده ای توانا و شیرین قلم بود و با مقالات و نوشته های خود به زبان فرانسه در محافل ادبی جهان شهرت و معروفیت پیدا کرده بود و با بزرگان و دانشمندانی چون آندره ژید و مازاریک سیاستمدار و نخستین رییس جمهور چکسلواکی و رومن رولان و هانری ماسه و ماسینیون دوستی و مکاتبه داشت . حسن مقدم نیز که تازه از اروپا به ایران بازگشته بود در کنفرانسهایی در باره تئاتر و تاریخ تئاترسخنرانی هایی ایراد کرد و پس از چندی نمایشنامه معروف خود به نام جعفرخان از فرنگ آمده را نوشت وخود نیز در نمایش آن که شب هشتم فروردین 1301 شمسی در سالن گراند هتل تهران داده شده بود بازی کرد . این نمایشنامه ی کمدی یک پرده ای است که در آن از طرز رفتار و گفتار جوانان از فرنگ برگشته و همچنین از خرافات و تعصبات بیجای ایرانیان محافظه کار انتقاد شده است .
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
تیری به تاریکی رها کرد
گاهی اتفاق می افتد که کسی بی گدار به آب می زند و بدون مطالعه و دور اندیشی در اطراف و جوانب کار، به دنبالش روان می شود . عبارت مثلی بالا در ارتباط با این زمره از مردم دیر آمده وشتاب زده به کارمی رود که از باب تعریض و کنایه می گویند : تیری به تاریکی رها کرد، یعنی : کورکورانه عمل کرد و مالاً زیان و خسران دید . عبارت تیری به تاریکی رها کرد اختصاص به اعراب عصر جاهلیت دارد که البته تا دوران صدر و بعد از اسلام نیز ادامه پیدا کرده است . توضیح آنکه کمانداران عرب همه ساله مسابقاتی ترتیب می دادند تا کسانی که درعلم کمانداری و تیراندازی بهتروبیشترازدیگران ورزیدگی ومهارت برگزیده شوند . طریقه و روش مسابقه تیراندازی انواع واقسام مختلف داشت که یکی از آن روشها تیری به تاریکی رها کردن بود به این ترتیب که سپر پولادینی را به دیوار نصب می کردند وداوطلبان مسابقه در فاصله معینی از دیوارمزبور، قبل ازغروب آفتاب می ایستادند و سپر مقابل را کاملا از مد نظر می گذرانیدند و سپس تامل می کردند تا هوا کاملا تاریک شود و سپر مقابل مطلقا دیده نشود . در آن موقع هر یک از داوطلبان با سابقه ذهنی که از محل و موقعیت خود و سپر مقابل داشت سه تیر پیاپی به سوی هدف سپر رها می کرد . اگر صدا برمی خاست معلوم بود که تیر به هدف خورده ، و گرنه به خطا رفته است . در واقع عبارت تیری به تاریکی رها کردن ماخوذ از این نوع مسابقه تیراندازی اعراب است که بعدها به صورت ضرب المثل در آمده است .
داستان ضرب المثل "تو نیکی می کن ودر دجله انداز" را بگو.
مصراع مثلی بالا نیم بیتی از ابیات روان وسلیس شیخ اجل سعدی شیرازی است که به دوشکل و صورت در دیوانش آمده شهرت و شیاع آن در افواه تا به حدی است که احتیاج به توضیح و تعبیر ندارد . تفکر و تامل در این موضوع کافی است مدلل دارد که سعدی از این شعر مقصودی نداشت واصولا ماجرای جالبی انگیزه شاعر ارجمند ایران در سرودن آنبوده است که ذیلا شرح داده می شود . متوکل خلیفه جابر و سفاک عباسی که به تحریک وزیر ناصبی مذهبش عبدالله بن یحیی بن خاقان در عداوت و دشمنی با خاندان بنی هاشم زبانزد خاص و عام می باشد اخلاقا مردی عیاش وشهوت پرست بود و به جوانان صبیح المنظر نیز تعلق خاطر داشت . یکی ازاین جوانان خوش سیما به نام فتح بیش از دیگران مورد علاقه و توجه خلیفه قرار گرفت به قسمی که دستور داد تمام فنون زمان را از سوارکاری و تیراندازی و شمشیر بازی به او آموختند تا اینکه نوبت به شناوری و شناگری رسید . قضا را روزی که فتح در شط دجله شنا می کرد تصادفا موج سهمگینی برخاست و جوان را در کام خود فرو برد . غواصان وشناگران متعاقبا به دجله ریختند و تمام اعماق آن شط را زیرورو کردند ولی کمترین اثری از جوان مغروق نیافتند . چون خبر به متوکل رسید آنچنان پریشان شد که از فرط اندوه و کدورت گوشه عزلت گرفت و در به روی خویش و بیگانه بست :" وسوگندان غلاظ یاد کرد که تا آن را بدان حال که باشد نیاورند و او را نبینم طعام نخورم ." ضمنا فرمان داد که هر کس زنده یا مرده فتح را پیدا کند جایزه هنگفتی در یافت خواهد داشت . شناگران معروف بغداد همگی به دنبال غریق شتافتند و زیر و بالای شط دجله را معرض تفحص و جستجو قرار دادند . دیر زمانی از این واقعه نگذشت که عربی به دارالخلافه آمد و پیدا شدن گمشده را بشارت داد . متوکل عباسی چنان مسرور و شادمان شد که سرتاپای بشارت دهنده را غرق بوسه کرد و او را از مال و منال دنیوی بی نیاز ساخت . چون محبوب خلیفه را به حضور آوردند چگونگی واقعه را از او استفسار کرد . فتح درحالی که از فرط خوشحالی در پوست نمی گنجید چنین پاسخ داد :" هنگامی که موج نابهنگام مرا برداشت تا مدتی در زیر آب غوطه خوردم و از سویی به سوی دیگر رانده می شدم. با مختصر آشنایی که از فنون شناوری آموخته بودم گاهی در سطح و گاهی در زیر آب دجله دست و پا می زدم . چیزی نمانده بود که واپسین رمق حیات را نیز وداع گویم که در این موقع موج عظیمی برخاست و مرا به ساحل پرتاب کرد . چون چشم باز کردم خود را درحفره ای ازحفرات دیواره دجله یافتم . از اینکه دست تقدیر مرا از مرگ حتمی نجات بخشید بسیارخوشحال بودم لیکن بیم آن داشتم که به علت گذشت زمان و براثرگرسنگی از پای درآیم . ساعتهای متمادی با این اندیشه خوفناک سپری شد که ناگهان چشمم به طبقی نان افتاد که از جلوی من بر روی شط دجله رقص کنان می گذرد . دست دراز کردم نان را برداشتم و سدجوع کردم هفت روز بدین منوال گذشت و مرا درین هفت روز هر روزه ده نان بر طبقی نهاده می آمد . من جهد کردمی و از آن دو سه گرفتمی و بدان زندگانی می کردمی . روز هفتم بود که این مرد به قصد ماهیگیری به آن منطقه آمد و چون مرا در آن حفره یافت با تور ماهیگیری خود بالا کشید . راستی فراموش کردم به عرض برسانم که بر روی قطعات نان که همه روزه در ساعت معین بر روی دجله می آمد عبارت محمد بن الحسین الاسکاف دیده می شد که باید تحقیق کرد این شخص کیست و غرض و مقصودش از این عمل چیست ." متوکل چون این سخن بشنید فرمان داد در شهر و حومه بغداد به جستجو پردازند و این مرد عجیب را هر جا یافتند به حضور آورند . پس از تفحض و جستجو بالاخره محمد اسکاف را در حومه بغداد یافتند و برای عزیمت به حضور خلیفه تکلیف کردند . محمد اسکاف در جواب جریان قضیه نان گفت : برنامه زندگی من از ابتدای تشکیل عائله این است که هر روز مقداری نان برای اطعام و انفاق مساکین کنار می گذارم تا اگر مستمندی پیدا شود با آن سد جوع کند یا آنکه با خود به خانه ببرد و با اهل و عیالش صرف کند ، ولی اکنون چند روزی است که کسی به سراغ نان نمی آید . ازآنجا که نان صدقه و انفاق را در هر صورت باید انفاق کرد لذا در این چند روزه قطعات نان را چند ساعتی پس از صرف ناهار و عدم مراجعه مستمندان ، به دجله می انداختم تا اقلا ماهیهای دجله بی نصیب نمانند ." خلیفه وی را مورد تفقد و نوازش قرار داد و از مال و منال دنیا بی نیاز کرد. ضمنا در لفافه مطایبه به محمد اسکاف گفت :" تو نیکی را به دجله می اندازی بی خبر از آنکه خدای سبحان آن را در خشکی به تو باز می گرداند." خواجه نظام الملک سؤال و جواب متوکل و محمد اسکاف را در قابوسنامه به این صورت نقل کرده که : خلیفه پرسید :" غرض تو از این چیست ؟" گفت :" شنوده بودم که نیکویی کن ودر آب انداز که روزی بردهد ."
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
تفنگ حسن موسی هم نزد
آدمی برای تحقق آمال و آرزوهای خویش به هر وسیله ای که متصورباشد توسل می جوید . وقتی که از همه طریق مایوس شد و آخرین مرجع امیدش هم نتوانست کاری انجام دهد به ضرب المثل بالا تمثل جسته می گوید:" این تفنگ حسن موسی هم نزد " یعنی آخرین تیر ترکش هم به هدف اجابت اصابت نکرده است . بهترین تفنگسازان اخیر ایران سه نفر بودند به اسامی حاج مصطفی و حسن و موسی . حسن و موسی با یکدیگر شریک بودند و هر کدام در قسمتی از کارهای تفنگسازی تخصص داشتند لذا تفنگهای ساخت آنها بهتر و دقیقتر از تفنگهای حاج مصطفی و سایرین بوده است . تفنگ ساخت حسن و موسی که اختصاراً تفنگ حسن موسی گفته می شد در هدف گیری مشهور بود که کمتر به خطا می رفت . باین جهت شکارچیان و تیراندازان غالباً تفنگ حسن موسی می خریدند و اطمینان داشتند که در موقع تیراندازی بالا و پایین نمی زند و دقیقاً به هدف اصابت می کند . از آنجایی که تفنگ حسن موسی مورد کمال اطمینان بود و شکارچیان با در دست داشتن این نوع تفنگ به موفقیتشان کاملا امیدوار بودند لذا چنانچه احیانا تفنگ حسن موسی هم در نشانه زنی به خطا می رفت موجب یاس و نومیدی تیرانداز و شکارچی می شد و دیگر دست و دلش به شکار نمی رفت و در پاسخ سئوال کنندگان می گفت : تفنگ حسن موسی هم نزد و معنی استعاره ای آن کنایه از این است که همه چیز تمام شد و در انجام مقصود راه چاره و علاج دیگری متصور نیست .
داستان ضرب المثل "تعارف شاه عبدالعظیمی" را بگو.
مثل بالا و مورد اصطلاح آن را همه کس می داند . به قول علامه دهخدا : دعوت کردن کسی را به چیزی بی ارزش ، چون آب خزینه حمام را به تازه وارد اهدا کردن ... تعارف شاه عبدالعظیمی است . اینکه به زبان گوید به منزل آیند ، یا فلان متاع از شما باشد و از دل راضی نیست . به طور کلی هر گونه تعارف غیر عملی را که از دل بر نیاید تعارف شاه عبدالعظیمی گویند . حضرت عبدالعظیم حسنی که در شهر ری مدفون است و هم اکنون زیارتگاه بزرگی برای مردم ایران محسوب می شود بعد از چهار پشت به امام دوم شیعیان حضرت امام حسن مجتبی (ع) متصل می شود . مزار حضرت عبدالعظیم که در اصطلاح عمومی شاه عبدالعظیم گفته می شود پیوسته مطاف معتقدان و شیعیان مومن و علاقه مند بوده است . چون شهر ری در چند کیلومتری و نزدیک تهران قرار دارد لذا در قدیم معمول بوه است که زایران تهرانی علی الاکثر شب را در شهر ری توقف نمی کنند و به تهران باز می گردند . اگر کسی از ساکنان شهر ری طوعاً یا کراراً درمقام دعوت از زایرتهرانی بر می آمد وتعارف میکرد به اصطلاح معروف :" تو را به این حضرت شب را در بنده منزل بمان " پیداست که چون دعوت شونده ناگزیر از مراجعت بود لذا تعارف آن شاه عبدالعظیمی جنبه عملی نداشت و نمی توانست مورد قبول تهرانی واقع شود .
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
پیراهن عثمان
بعضی افراد برای غلبه برحریف به هر دستاویزی متمسک می شوند و هر لغزش و اشتباه ناچیز از ناحیه رقیب را گناهی نابخشودنی جلوه می دهند . تلاش آنها صرفا غلبه و پیروزی بر حریف نیست بلکه ناظر به این موضوع است که مبارزاتشان را قبلا توجیه کنند و هر گونه توهم و اشابه ذهنی را مرتفع نمایند تا اذهان و انظار دیگران را به سوی خود جلب کرده باشند. به همین جهات و ملاحظات کوچکترین نقطه ضعف حریف را امری خطیر وکمترین انحراف را ذنبی لایغفر جلوه می دهند. در چنین موقع و مورد است که مثل بالا مورد استفاده قرار می گرد و ظرفا و گوشه نشینان از باب طنز و کنایه می گویند : " فلانی مطلب ساده ای را پیرهن عثمان کرد ." و یا به قول عرب زبانها قمیص عثمان کرد تا حریف را تخفیف و مدعایش را توجیه کرده باشد . عثمان هفتاد سال داشت که خلافت به وی رسید . مردی ملایم و نرمخو بود . مال اندیشی ابوبکر و عمر را نداشت . در صورتی که برای اداره کردن کشور پهناوری چون کشور اسلامی دقت و مال اندیشی از صفات لازم و ضروری است . نرمخویی و ملایمت عثمان تا به جایی رسیده بود که عیاشی و اقسام لهو و لعب در مدینه شیوع یافت چون عثمان در مقام جلوگیری بر آمد گروهی ازوی دلگیر شدند . بعضی از مسلمانان که جمعی از صحابه نیز از آن جمله بوده اند به علل و جهات دیگر از عثمان دل خوشی نداشتند . اباذرغفاری وعماریاسر وعبدالله بن مسعود ازبزرگان اصحاب پیغمبر با عثمان سرگردان بودند و قبایل آنها نیز کینه عثمان را در دل می پرورانیدند . در ولایات نیز طبقه سپاهیان و جنگجویان که غالبا با فقر و حرمان می زیستند سخت دلگیر و ناراضی بودند . این عوامل و اختلاف طبقاتی عمیقی که بین ثروتمندان و قریش و سایر طبقات مردم پیش آمد همه و همه دست به دست داده حس انتقاد و اعتراض بر خلیفه و دلگیری از روش او را پدید آورده است و مردم را در مدینه و سایر ولایات اسلامی به تمرد و عصیان برانگیخت و زمینه را برای تبلیغات مخالفان مهیا نمود . مردم مصربا شورش طلبان بصره وکوفه به سوی مدینه حرکت کردند و فتنه بالا گرفت. بدوا مهاجمین آب را به روی عثمان بستند ولی علی بن ابی طالب (ع) برایش آب فرستاد و حسن و حسین و غلامش قنبر را برای حمایت به در خانه اش گماشت تا به احترام دو سلاله پیغمبرکسی هجوم نکند و چنین هم شد وهیچکس جرئت نکرد از آن راه هجوم ببرد ولی مخالفان عثمان چاره دیگری اندیشیدند و از دیوار خانه بالا رفتند . یک نفر به نام غافقی خلیفه سوم را به یک ضربت بکشت و با ضربت دیگری انگشت نانله یا نعیله همسر عثمان قطع گردید . آن گاه عثمان را گردن زدند و خانه وی و بیت المال را غارت کردند و علی بن ابی طالب (ع) به خلافت رسید . وقتی عثمان کشته شد و علی (ع) به خلافت رسید بعضی ازاصحاب مانند سعد بن ثابت و ابوسعید خدری که به عثمان متمایل بودنداز بیعت با علی (ع) تخلف ورزیدند . بعضی کسان هم مانند مغیره بن شعبه به شام گریختند و با معاویه همدست شدند . معاویه که از اقارب وبستگان عثمان بود وخود نیزداعیه خلافت بلکه سلطنت درسرمی پرورانید برای آنکه مردم را علیه علی بن ابی طالب (ع) بشوراند به اشاره عمر وعاص راههای مختلف در پیش گرفت که یکی از آن راهها این بود که علی (ع) را قاتل عثمان معرفی کرد وپیراهن خون آلود وی و انگشت بریده همسرش نائله را که به وسیله نعمان بن بشیر به شام رسیده بود در مسجد آویخت ودر انظار مسلمین قرار داد تا مظلومیت عثمان را مجوز عصیان خود قرار دهد . غرض ازتمهید مقدمه بالا این است که بدانیم چون پیراهن عثمان در تحریک مسلمین و انجام مقصود پلید معاویه نقش اساسی بازی کرد لذا برای کسانی که بخواهند با به دست آوردن دستاویزی من غیر حق به مقصود برسند مثل پیراهن عثمان را مورد استفاده قرار می دهند .
داستان ضرب المثل "پالان خر دجال شده" را بگو.
عبارت مثلی بالا هنگامی به کار می رود که انجام کاری بیش از حد انتظار به طول انجامد و یا آنکه با همه سعی و تلاش و مجاهدت ، آنجا که می رود به پایانش نزدیک شده به طور کلی خاتمه پذیرد به مانع و مشکلی برخورد کند و دوباره ، سه باره و چند باره از سر گرفته شود . در چنین مورد ظرفا از باب طنز و تعریض اصطلاحا میگویند : پالان خر دجال شده وگاهی هم گفته می شود پالان خر دجال شده ، شب می دوزد صبح از هم وا می شود . این مثل در موردی به کارمی رود که اجرای کاری زیاده ازحد انتظارطولانی شود یا هرچند درراه آن بکوشند هر دفعه به مانعی برخورد و ناتمام بماند . طبیعی است لجاج و یکدندگی وخیره رایی و پیروی از عقل لجوج که به قول اهل اصطلاح نوعی از مهلکات غضبی است دست کمی از پالان خر دجال ندارد که نسنجیده و بدون تامل و تفکر می بافند و هنوز دیر زمانی نگذشته همه و همه پنبه می شود .
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
پارتی بازی
هرگاه در کشوری قدرت تشکیلاتی وجود نداشته باشد و مصادره امور و متصدیان مسئول قائم به وجود خود نباشد ، پیداست که توصیه و سفارش و اعمال نفوذ از طرف ارباب قدرت در چنین سازمان و تشکیلاتی نقش اساسی بازی می کندو موجب می شود که صالحان گوشه عزلت گیرند و طالحان به مسندعزت نشینند . این اعمال نفوذ و توصیه بازیها را در عرف اصطلاح ایران پارتی بازی گویند در حالیکه معنی و مفهوم لغوی این ضرب المثل با آنچه را که مقصود و منظور ما می باشد تباین کامل دارد . پارتی لغتی است فرانسه به معنای حزب و پارتی بازی همان حزب بازی است که دردنیای امروز هیچ گونه بحث و ایرادی بر آن وارد نیست .
داستان ضرب المثل "بوی حلوایش می آید" را بگو.
عبارت مثلی بالا ناظر بر افراد معمر و سالمند و سالخورده است که آفتاب عمرشان به لب بام رسیده به اصطلاح دیگر بوی الرحمانشان بلند شده است . یکی از مراسم و تشریفاتی که هم اکنون پس از تغسیل و تکفین میت به عمل می آید این است که به هنگام تشییع جنازه یک یا چند نفر از خدمه بسته به تمکن و شخصیت متوفی مجمعه ای پراز نان و حلوا بر سر می گیرند و به عنوان پیش جنازه در جلوی تابوت حرکت می کنند . این نان و حلوا را که سابقا یک مجمعه گوشت گوسفند هم به آن اضافه می شد در گورستان و کنار قبر تازه مرده بین افراد فقیر و بی بضاعت تقسیم می کنند تا دعای خیرشان موجب آرامش روح این مهمان تازه وارد به درون قبر گردد و در پرسشها و بازجوییهای اولیه که بر طبق روایات عدیده در درون قبر انجام می پذیرد دچار وحشت و اضطراب و لغزش زبان نگردد . پیران و سالمند به علت سبقت و پیشتازی بوی حلوایشان زودتر به مشام می رسد یا به عبارت دیگر ، نوجوان ، جوان ، و جوان ، پیر می شود و پیر در طی زمان و مهاجرت از این خراب آباد به دیار ناکجاآباد پیشتازی میکند و به همین مناسبت عبارت بالا در رابطه با سالخوردگان وپیران فرسوده مورد استناد و تمثیل قرار گرفته است .
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
به رخ کشیدن
هرگاه نیکیها و خدمات خود و همچنین بدیها و ناجوانمردیهای کسی را یکایک برشمرند و در معرض دیدش قرار دهند تا جای انکار و تکذیب باقی نماند به این عمل در اصطلاح عامه گفته می شود : به رخش کشیدند یا به عبارت دیگر : بالاخره فلانی به رخش کشید ، یعنی با ایراد حجت و برهان قاطع به طرف مقابل مجال انکار و تکذیب نداد . اکثریت مردم ایران و سایر فارسی زبانان گمان می کنند رخ همان چهره و صورت آدمی است و از اصطلاح به رخ کشیدن این طور باید استنباط کرد که مطلب مورد نظر از مقابل چهره و صورتش گذرانیده شد تا از نزدیک ببیند و دیگر مجال انکار و تکذیب نداشته باشد . ولی آنچه از گفتار اهل اصطلاح و آثار محققان برمی آید از این رخ معنی چهره افاده نمی شود. بلکه رخ در این مثل و اصطلاح یکی از مهره های بازی شطرنج است که جهت نقش موثری که بازی می کند در افواه عامه به صورت ضرب المثل در آمده است .
داستان ضرب المثل "بوقش را زدند" را بگو.
عبارت بالا که غالبا از باب طنز وتعریض و کنایه گفته می شود مراد از این است که فلانی روی در نقاب کشید و از دار دنیا رفت . این مثل بیشتر در مورد مردگانی به کار می رود که با وجود ثروت سرشار و زندگی مرفه منشا آثار خیر نبوده به زعم و گمان آنکه عمر جاودان دارندهمه چیز را صرفا برای خود و فرزندانشان می خواسته اند . ضمنا این عبارت مثلی ناظر بر افرادی نیز خواهد بود که از مشاغل حساس برکنار شده کوس قدرت وتوانایی آنان فروکش کرده باشد . اگر مرد یا زن بیماری به هنگام شب از دار دنیا می رفت با آهنگ مخصوصی که می توان آن را به آهنگ عزا تعبیر کرد بوق می زدند تا سکنه آن آبادی آگاه شوند و صبحگاهان در تشییع جنازه متوفی شرکت کنند . دیر زمانی پس از انجام این مراسم اگر احیانا افراد بی خبر از جریان مرگ آن شخص ، از حال و احوالش می پرسیدند مخاطب از باب طنز یا کنایه جواب می داد بوقش را زدند یعنی ازاین دنیا رفت و روی در نقاب خاک کشید . این عبارت رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد و اکنون نه تنها در مورد اموات و مردگان به کار می رود بلکه درباره افرادی که از مشاغل حساس برکنار شده باشند نیز مورد استشهاد و تمثیل قرار می گیرد ، فی المثل می گویند فلانی بوقش را زدند یعنی دیگر کاره ای نیست و از گردونه خارج شده است .
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
به خاک سیاه نشاندن
عبارت مثلی بالا کنایه از بدبختی و بیچارگی است که در وضعی غیر متقربه دامنگیر شود و آدمی را از اوج عزت و شرافت به حضیض مذلت و افلاس و مسکنت سرنگون کند و مال و منال و دارو ندار را یکسره به زوال و نیستی کشاند. در چنین موردی تنها عبارتی که می تواند وافی به مقصود و مبین حال آن فلک زده واقع شود این است که اصطلاحا گفته شود:" فلانی به خاک سیاه نشسته" و یا به عبارت دیگر:" فلانی را به خاک سیاه نشانده اند." در این مقاله بحث بر سر خاک سیاه است که دانسته شود این خاک چیست و چه عاملی آن را به صورت ضرب المثل در آورده است. به طوری که صاحب معجم البلدان نقل کرده، در نزدیکی بیت المقدس و شش میلی شهر رمله کوره ای است به نام عمواس که:" طاعون معروف سال هیجدهم هجری در روزگار خلافت عمر در این ناحیه پدید آمده بود و از آنجا به دیگر نواحی شام سرایت کرد. تعداد تلفات این طاعون را بیست و پنج هزار تن نوشته اند." در این طاعون که به نام عمواس خوانده شده جمعی از اصحاب پیغمبر ( ص) به اسامی ابو عبیده جراح و معاذبن جبل و یزیدبن ابی سفیان نیز هلاک شدند و لی عمر عاص آن داهی محیل و دور اندیش عرب چون وضع را وخیم دید با بسیاری از متعبان خویش از منطقه عمواس گریخته جام سالم به در بردند . مطلب مورد بحث ما این است که سام مزبور را عام الرماد، یعنی: سال خاکستر هم نام نهادند و در این زمینه صاحب کتاب عجایب المخلوقات می نویسد: " ... و بعد از آن عام الرماد. در آن سال خاک سیاه ببارید و بیست و پنج هزار آدمی درین سال بمرد. و این خاک در صحرا و در خانها و حجر ها ببارید، تا مرد از جامه خواب بر خاستی بر خاک سیاه بودی. آن را عام الرماد گفتند."
داستان ضرب المثل "باهمه بله با من هم بله؟!" را بگو.
ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ویژه افرادی که خدمتی انجام داده منشا اثری واقع شده باشند همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستی و قرابت و یا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجابت نماید و به معاذیر و موازین جاریه متعذر نگردد و گرنه به خود حق می دهند از باب رنجش و گلایه به ضرب المثل بالا استناد جویند. عبارت بالا که در میان طبقات مردم بر سر زبانهاست به قدری ساده و معمولی به نظر می رسد که شاید هر گز گمان نمی رفت ریشه تاریخی و مستندی داشته باشد، ولی پس از تحقیق و بررسی ریشه مستند آن به شرح زیر معلوم گردیده است. در حدود پنجاه سال قبل ( یعنی نیمه اول قرن چهاردهم هجری قمری) یکی از رجال سرشناس ایران- که از ذکر نامش معذوریم- به فرزند ارشدش که برای اولین بار معاونت یکی از وزارتخانه ها را بر عهده گرفته بوداز باب موعظه و نصیحت گفت:" فرزندم، مردمداری در این کشور بسیار مشکل است زیرا توقعات مردم حد و حصری ندارد و غالبا با مقررات و قوانین موضوعه تطبیق نمی کند. مرد سیا سی و اجتماعی برای آنکه جانب حزم و احتیاط را از دست ندهد لازم است با مردم به صورت کجدار و مریز رفتار کند تا هم خلافی از وی سر نزند و هم کسی را نرنجانده باشد. به تو فرزند عزیزم نصیحت می کنم که در مقابل پاسخ هر جمله با نهایت خوشرویی بگو: " بله، بله". زیرا مردم از شنیدن جواب مثبت آن قدر خوششان می آید که هر اندازه به دفع الوقت بگذرانی تاخیر در انجام مقصود خویش را در مقابل آن بله می شمارند." فرزند مورد بحث در پست معاونت- و بعد ها کفالت- وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتیجه قسمت مهمی از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه " بله" مرتفع می کرد. قضا را روزی پدر یعنی همان ناصح خیر خواه راجع به مطلب مهمی به فرزندش تلفن کرد و انجام کاری را جدا خواستار شد. فرزند یعنی جناب کفیل وزارتخانه بیانات پدر بزرگوارش را کاملا گوش می کرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع می گفت:" بله، بله قربان!" پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صریحی بشنود پسر کماکان جواب می داد : " بله قربان. کاملا متوجه شدم چه می فرمایید. بله، بله!" بالاخره پدر از کوره در رفت و در نهایت عصبانیت فریاد زد:" پسر، این دستور العمل را من به تو یاد دادم. حالا با همه بله. با من هم بله؟!"
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
بالاتر از سیاهی رنگی نیست
عبارت بالا هنگامی به کار برده می شود که آدمی در انجام کار دشواری تهور وجسارت را به حد نهایت رسانیده باشد. البته آن تهور و جسارتی در اینجا منظور نظر است و می تواند مصداق ضرب المثل بالا واقع شود که مبتنی بر اجبار و اضطرار بوده عامل عمل را کارد به استخوان رسیده باشد. در این گونه موارد اگر عواقب شوم متصوره را متذکر شوند و عامل را از اقدام به آن کار خطیر باز دارند جواب به ناصح مشفق این است که: " بالاتر از سیاهی رنگی نیست." از سیاهی منظورشکست یا مرگ است که می خواهد بگوید از آن ترس و بیم ندارد. پیداست وقتی که معلوم می شود ممنظور از سیاهی چیست طبعا ریشه تاریخی مطلب به دست خواهد آمد. ریشه عبارت مثلی بالا از دو جا مایه می گیرد و دو عامل در به وجود آوردن آن موثر بوده است. یکی عامل فیزیکی و دیگری عامل تاریخی که البته در علت تسمیه ضر ب المثل بالا با توجه به قدمت آن عامل تاریخی منظور نظر است نه عامل فیزیکی که کشف علمی آن قدمت چندانی ندارد. با این وصف بی فایده نیست که عامل فیزیکی آن هم دانسته شود. عامل فیزیکی: به طوری که می دانیم نور خورشید از مجموعه الوان مختلفه ترکیب و تشکیل شده است که چون بر جسمی بتابد هر رنگی که از آن جسم تشعشع می کند جسم مزبور به همان رنگ دیده می شود چنانچه تمام رنگهای نور خورشیداز آن متصاعد شود جسم به رنگ سفید نمایان می شود که روشنترین رنگهاست، ولی اگر هیچ رنگی از آن جسم تشعشع نکند و تمام نور خورشید را در خود نگه دارد در این صورت جسم به رنگ سیاه نمایان می گردد . پس ملاحظه می شود که رنگ سیاه از آن جهت که تمام رنگها را در خود جمع دارد ما فوق تمام رنگهاست و به همین سبب است که گفته اند: بالاتر از سیاهی رنگی نیست. عمل تاریخی: استاد سخن حکیم نظامی که گفته اند: بالاتر از سیاهی رنگی نیست. داستانسرای نامی ایران راجع به ریشه تاریخی ضرب المثل بالا در قسمت هفت پیکر از کتاب خمسه اش داد سخن داده، واقعه جالب و آموزنده از زندگانی بهرام گور ساسانی را به رشته نظم کشید که سر انجام به این شعر منتهی می شود: هفت رنگ است زیر هفت او رنگ نیست بالاتر از سیاهی رنگ
داستان ضرب المثل "باش تا صبح دولتت بدمد" را بگو.
این مصراع که از کمال الدین اصفهانی شاعر قرن هفتم هجری است در مواردی به کار می رود که آدمی به آثار و نتایج نهایی اقدامات خود که شمه ای از آن بروز و ظهور کرده باشد به دیده تامل و تردید بنگرد . در آن صورت مصراع بالا را بر زبان می آوردند تا مخاطب به فرجام کارش با نظر اطمینان و یقین نگاه کند. این مصراع بر اثر واقعه تاریخی زیر به صورت ضرب المثل در آمده است. باری،به طوری که اهل ادب و تحقیق می دانند همان طور که امروزه از دیوان خواجه شیراز فال می گیرند قبل از آنکه صیت شهرت حافظ در مناطق پارسی زبان به اوج کمال برسد ایرانیان و پارسی زبانان از دیوان کمال الدین اصفهانی که قدمت و تقدم شهرت داشت فال گرفتند و حتی بعد از مشهور شدن حافظ نیز اگر احیانا دیوانش در دسترس نبود مانعی نمی دیدند که دیوان کمال را به منظور تفال مورد استفاده قرار دهند، کما اینکه در آن تاریخ که خبر قیام شاه عباس کبیر و حرکت وی از خراسان به سمت قزوین- پایتخت اولیه سلاطین صفوی- در اردوی پدرش سلطان شایع شد سران قوم و همراهان سلطان محمد برای اطلاع و آگاهی از عاقبت کار و سرانجام مبارزه پدر و پسر که یکی به منظور از دست ندادن تاج شاهی و دیگری به قصد جلوس بر تخت سلطنت ایران فعایت می کرده اند دست به تفال زدند و از دیوان کمال اصفهانی که در دسترس بود یاری جستند. اسکندر بیک منشی راجع به این واقعه چنین نوشته است." "... بالجمله چون این خبر سعادت اثر در اردو شایع گشت همگنان را موجب استعجاب می گردید تا غایت در دودمان صفوی چنین امری وقوع نیافته بود. راقم حروف از صدر اعظم قاضی خان الحسینی استماع نمودم که در سالی که نواب سکندر شان در قراباغ قشلاق داشت خواجه ضیاء الدین کاشی مشرف آلکساندرخان به اردو آمده بود از من سئوال نمود که :" خبر پادشاخی شاهزاده کامران در خراسان وقوع داردیا نه؟" من در جواب گفتم که: " بلی به افواه چنین مذکور می شود اما هنوز تحقق نپیوسته." دیوان کمال اسماعیل در میان بود، خواجه مشار الیه احوال شاهزاده را از آن کتاب تفال نمود، در اول صفحه یعنی این قطعه بر آمد: خسرو تاج بخش و شاه جهان که زتیغش زمانه بر حذرست تحفه چرخ سوی او هر دم مژده فتح و دولت دگرست رای او پیر و دولتش برناست دست او بحرو خنجرش گهرست آسمان دوش با خرد می گفت که به نزدیک ما چنین خبرست که بگیرد به تیغ چون خورشید هر چه خورشید را بر آن گذرست خردش گفت، تو چه پنداری عرصه ملک او همین قدر ست؟ نه، که در جنب پادشاهی او هفت گردن هنوز مختصرت باش تا صبح دولتت بدمد کاین هنوز از نتایج سحر ست"
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
باج سبیل
هر گاه بازور و قلدری و به عنف از کسی پول وجنس بگیرند در اصطلاح عمومی آن را به باج سبیل تعبیر می کنند و می گویند:" فلانی باج سبیل گرفت." در عصر حاضر که دوران زور و قلدری به معنی و مفهوم سابق سپری شده از این مثل و اصطلاح بیشتر در مورد اخاذی به ویژه رشاء و ارتشاء تعبیر مثلی می شود. اما ریشه تاریخی آن: انسانهای اولیه و غار نشینی با ریش تراشی آشنایی نداشته اند و مردان و زنان با انبوه ریش و گیس می زیسته اند. در کاوشها و حفریات اخیر وسایل و ابزاری شبیه به تیغ سلمانی به دست آمده که باستان شناسان قدمت آن را به چهار هزار سال قبل تشخیص داده اند. ظاهرا مردمان آن دوره ریش و موهای خود را با همین تیغهای ساده و ابتدایی کوتاه و مرتب می کرده اند نه آنکه از ته بتراشند. مادی ها و پارسی ها در حجاریهای باستانی با ریش و موی بلند تصویر شده اند و اتفاقا همین ریش و موی بلند باعث زحمت و دردسر آنان می شد، چه یونانی ها که ریش خود را می تراشیدند در جنگ های تن به تن ریش بلند سربازان ایرانی را به دست می گرفتند و با ضربات خنجر آنها را از پای در می آوردند. در عهد اشکانیان سواران و جنگجویان پارت موی بلند و ریش انبوه داشته اند ولی قیافه پر هیبت، بخصوص فریاد های هول انگیز آنان به هنگام جنگ در سپاه دشمن چنان رعب و وحشتی ایجاد می کرد که جرئت نمی کردند به جنگجویان ایرانی نزدیک شوند و احیانا ریش آنان را به دست گیرند. خلاصه در آن روزگاران ریش و سبیل برای مردان و گیسوان بلند برای زنان ایرانی تا آن اندازه مایه زیبایی و مباهات بود که چون می خواستند گناهکاری را شدیدا مجازات کنند اگر مرد بود ریشش را می تراشیدند و چنانکه زن بود گیسویش را می بریدند. ریش تراشیدن و گیسو بریدن در ایران باستان بزرگترین ننگ شناخته می شد و محکومی که چنین مجازاتی در مورد او اعمال می شد تا زمانی که ریش یا گیسویش بلند شود از شدت خجلت و شرمساری جرئت نمی کرد سرش را بلند کند. اما ریش در عهد ساسانیان به قدر سبیل اعتبار و رونق نداشت. ایرانیان در این عصر سبیلهای بلند داشتند و بعضا ریش را به کلی می تراشیدند در صدر بعد از اسلام همان طوری که در مقاله سبیل کسی را چرب کردن یاد آور شده ایم سبیل از این رونق افتاد و ریش های بلندوانبوه قدر و اعتبار یافت. از نکته های جالب تاریخ ریش و سبیل، مخالفت شدید شاه عباس پادشاه مقتدر صفوی با گذاشتن ریش بوده است و شاه عباس ریش بلند را خوش نداشت و در زمان او ریشهای بلند ترکان را ایرانیان سخت زشت می شمردند و آن را جاروی خانه می نامیدند. با این ترتیب می توان گفت ریش در زمان شاه عباس کبیر بازارش کسا د شد و اعتبار سبیل از نو رونق یافت ." پس از اینکه در آغاز سلطنت خود دشمنان و رقبای سر کش داخلی را سر کوب کرد با صدور یک فرمان به همه مردان ایرانی دستور داد که ریشهای بلند خود را از ته بتراشند. حتی روحانیون نیز از این دستور معاف نبودند اما گذاشتن سبیل آزاد بود و خود شاه عباس نیز در تصویر هایش سبیل بلند و افراشته ای دیده می شود. باری ، سپاهیان و سوار کهنسال دورا ن صفویه فقط دو سسبیل بزرگ و چماقی داشته اند. که مرتبا آن را نمو و جلا می دادند و تا بنا گوش می رسانیدند که مانند قلابی در آنجا بند می شد. عشق و علاقه شاه عباس به سبیل گذاشتن تا به حدی بود که " شاه عباس کبیر سبیل را آرایش صورت می شمرد و بر حسب بلندی و کوتاهی آن بیشتر و کمتر حقوق می پرداخت." پیداست که همین اخذ جبری و به عنف و قلدری ستاندن موجب گردید که بعد ها از معانی مجازی و مفاهیم استعاره ای باج سبیل در مورد اخاذی و رشاء و ارتشاء استفاده و تمثیل شده است.
داستان ضرب المثل "باج به شغال نمی دهیم" را بگو.
گاهی دور زمان و مقتضیات محیط ایجاب می کند که آدمی به حکم ضرورت و احتیاج از فرد مادون و کم مایه ای تبعیت و پیروی کند و دستور وفرمانش را بر خلاف میل و رغبت اطاعت و اجرا نماید. ولی هستند افرادی که در عین نیاز و احتیاج زیر بار افراد کم ظرفیت نمی روند و عزت نفس و مناعت طبع خویش را بر تر و بالاتر از آن می دانند که با وجود پاکدلان وارسته به دنبال روباه صفتان فرومایه بروند.تمام مال و خواسته را در پیش پای رادمردان می ریزند ولی دیناری عنفا به دون همتان نمی پردازند. جان به جانان می دهند ولی قدمی در راه فرومایگان بر نمی دارند. خلاصه" تاج به رستم می بخشند و لی باج به شغال نمی دهند." باید دانست که ضرب المثل بالا به دلیلی که بعدا خواهد آمد شغاد صحیح است نه شغال. گو اینکه شغال در مقایسه با شیر ژیان به مثابه همان شغاد در مقابل رستم دستان است ولی صحیحترین روایت در مورد ضرب المثل بالا همان شق اول است که به داستان تاریخی رستم و شغاد مرتبط می باشد و در شاهنامه فردوسی به تفصیل آمده است . ذیلا اجمالی از آن تفصیل بیان می شود: در اندرون خانه زال ، پدر رستم، کنیزک ماهرویی بود که خوش می خواند و رود می نواخت. زال را از آن کنیزک خوش آمد و او را به همسری برگزید. پس از مدت مقرر: کنیزک پسر زاد از وی یکی که از ماه پیدا نبود اندکی ببالا و دیدار، سام سوار وزو شاد شد دوده نامدار ستاره شناسان و گنده آوران زکشمیر و کابل گزیده سران بگفتند با زال و سام سوار که ای از بلند اختران یادگار چو این خوب چهره بمردی رسد یگانه دلیری و گردی رسد کند تخمه سام نیرم تباه شکست اندر آرد بدین دستگاه همه سیستان زو شود پر خروش وز شهر ایران بر آید بجوش زال زر از این پیشگویی غمگین شد و به خدا پناه برد که خاندانش را از کید دشمنان مفاسد بیگانگان محفوظ دارد. به هر تقدیر نام نوزاد را شغاد نهاد و به ترتیب و پرورش او همت گماشت. چون شغاد به حد رشد رسید او را نزد شاه کابل فرستاد تا در کشور داری و تمشیت امور مملکت بصیر و خبیر شود. شاه کابل دخترش را با وی تزویج کرد و در بزرگداشتش از گنج و خواسته دریغ نورزید. در آن موقع باج و خرابی کشور کابل- افغانستان- به رستم دستان میرسید و همه ساله معمول چنان بود که یک چرم گاوی باژ و ساو می ستاندند و برای تهمتن به زابلستان می فرستادند. چنان بد که هر سال یک چرم گاو ز کابل همی خواستی باژو ساو وقتی که شغاد به دامادی شاه کابل در آمد انتظار داشت که برادرش رستم باج و خراج از شاه کابل نستاند و در واقع کابلیان باج به شغاد بدهند. اهالی کابل چون این خبر شنیدند از بیم سطوت رستم و یا از جهت آنکه شغاد را در مقام مقایسه با برادر نامدارش رستم مردی لایق و کافی نمی دانستند همه جا در کوی و برزن و سروعلن به یکدیگر می گفتند:" تا وقتی که رستم زنده است ما باج به شغاد نمی دهیم.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
فیها خالدون
گاهی اتفاق می افتد که شخصی موضوع ساده ای را تا نقطه انتها که ضرور و لازم به نظر نمی رسد دنبال می کند. در چنین موقع در باب تمثیل و کنایه می گویند: می خواهد تا فیها خالدون برود. همچنین در مورد ناطق و سخنرانی که مطلب واضح و پیش پا افتاده ای را به تطویل و درازا بکشاند و به اطناب سخن بپردازد در مقام تعریض و کنایه می گویند :" عجب حوصله ای دارد، می خواهد تا فیها خالدون را بگوید." البته همه کس می داند که عبارت فیها خالدون از آیات قرآن کریم است و آیة الکرسی به این جمله ختم می شود. اساس دعای آیة الکرسی و تلاوت آن به طریق ده وقف به منظور نیت و استجابت دعا تا عبارت:" وهو العی العظیم" است که اگر تلاوت ده مرتبه سوره الحمد را نیز به آن علاوه کنیم وقت زیادی را می گیرد بنابر این چنانچه کسی پس از انجام این برنامه مفصل بقیه آیة الکرسی تا آخر آیه یعنی:" هم فیها خالدون" ادامه دهد افراد کم حوصله به چنین شخصی البته از باب شوخی و مطایبه می گوید:" لزونی ندارد تا هم فیها خالدون بروی". البته مقصود متکلم این است که پس از نیت کردن و استجابت دعا به طریق ده وقف که به عبارت:" وهوالعی العظیم" منتهی می شود دیگر لزومی ندارد که تا فیها خالدون خوانده شود.
داستان ضرب المثل "فوراه چون بلند شود سرنگون شود" را بگو.
نیم بیتی بالا که به صورت ضرب المثل در آمده است در موردی به کار می رود که آدمی از حدود مقتدر و مشخص تجاوز نماید و دست به کاری زند که فوق قدرت و توانایی و بلکه شأن و شخصیت او باشد. ساده تر آنکه شخص از گلیم خود پا را فراتر نهد و از محدوده خود به محیطی بر تر و بالاتر پرواز نماید . بدیهی است نقاد روزگار هر کس را در صف خود جای می دهد سهل است بلکه گاهی شتاب سقوط و اعاده به مقام و محل اولیه به قدری شدید می باشد که به تلاشی و انهدام عامل جسور منتهی می گردد. در چنین موقعی است که ضرب المثل بالا مصداق پیدا می کند وصرفا آن را مورد استناد واصطلاح قرار می دهد. گاهی این ضرب المثل در مورد مخالفان و دشمنان بکار می رود یعنی اگر مخالف و معاند در مسیر ارتقاء و ترقی بیش از حد تصور پیشرفت کند به این صورت بیان می کنند . اقبال خصم هر چه فزونتر شود نکوست فواره چون بلند شود سرنگون شود
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
فروغی نماند در آن خاندان
در آن ایام اعصاری که کلیه شئون مملکت در دست مردان بود و زنان ایرانی را جز کنج خانه و گوشه مطبخ جایی نبوده است اگر بر حسب اتفاق یا تصادف، بانویی در میان جامعه سر بلند می کرد و استعداد فطری و نبوغ ذاتی خود را در امری از امور به احسن وجه نشان می داد مردان را عرق حسادت و خود خودخواهی به جوش می آمد و شعر بالا را دور از انصاف و معدلت در زیر لب زمزمه می کردند. خیر النساءبیگم همسر سلطان محمد خدابنده و مادر شاه عباس کبیر از لحاظ نسب، مازندرانی است و تا ده پشت به قوام الدین مرعشی مشهور به میر بزرگ می رسد. خیر النساء بیگم دختر میر عبد الله خان والی مازندرانی بود که چون میر عبدالله خان تحریک پسر عمویش میر سلطان مراد به قتل رسید شاه طهماسب اول خیر النساء بیگم را به عقد پسر بزرگ خود محمد میرزا در آورد و با وی به هرات فرستاد. محمد میرزا پس از انقضای پادشاهی پدرش شاه طهماسب و برادرش شاه اسماعیل دوم به نام سلطان محمد خدابنده بر اریکه سلطنت تکیه زد ( 885 ) هجری ولی چون کور بود، یا به قولی ضعف بصر داشت . همسرش مهد علیا یعنی همان خیر النساء بیگم زمام امور سلطنت را به دست گرفت، و به عزل و نصب حکام و ماموران کشوری و لشکری پرداخت. مهد علیا زنی غیور،قدرت طلب،تند خو،لجوج وکینه توزبود.امرا وسرداران قزلباش و ارکان دولت صفوی را به چشم حقارت می نگریست و بی صوا ب دید آنان در انتصابات و تغییرات متصدیات و مسئولان امور کشور راسا اقدام می کرد . کار جاه طلبی و فرمانروایی مطلق این زن به جایی رسیده بود که هیچ امری از امور مهمه کشور بدون اشاره و صلاحدید او صورت نمی گرفت. به همین جهت یکی از شعرای شوخ طبع زمان با اشاره به سنتی خرافی که در میان ایرانیان هنوز هم بی اعتبار نیست این شعر را سرود: فروغی نماند در آن خاندان که بانگ خروس آید از ماکیان
داستان ضرب المثل "فاطمة و ابوها و بعلها و بنوها" را بگو.
هر گاه چند نفر از افراد فامیلی فی المثل پدر و مادر و برادران و خواهران و سایر اعضای طبقه اول از یک خانواده محفل انسی تشکیل داده گرد هم آیند، این جمعیت خانوادگی را ظرفا و اهل اصطلاح به افراد تحت الکساء تشبیه و تمثیل می کنند و می گویند: عجب، اصحاب کساء تشکیل داده اند. فاطمة و ابوها و بعلهل و بنوها.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
عهد دقیانوس
به عقیده عوام الناس عهد دقیانوس از قدیمترین عهود و اعصار تاریخی است که از آن عهد و عصر قدمی فراتر نمی توان نهاد به همین جهت هر وقت بخواهند قدمت و کهنگی چیزی یا مطلب و موضوعی را اثبات کنند در لفافه طنز و طیبت به عهد مزبور اشاره می کنند و می گویند: مربوط به عهد دقیانوس است.
داستان ضرب المثل "عهد بوق" را بگو.
این مثل از جهت معانی مجازی و مفاهیم استعاره ای با مثل عهد دقیانوس ترادف دارد و هر گاه بخواهند در قدمت و کهنگی و فرسودگی چیزی مبالغه کنند در لفافه هزل و طنز آن را به عهد بوق منتسب می کنند. بوق آلت نای مانندی است که به قول علامه دهخدا:" در حمام ها و آسیاها و هنگامه ها نوازنده و آواز مهیب و مکروهی از آن بر آید." نوع قدیمی بوق از شاخ بود که بر اثر مرور زمان مدارجی را طی کرد و بعد آن را از استخوان و فلز ساختند امروزه انواع و اقسام بوق شاخی و استخوانی و فلزی پیدا می شود که سابقا از آن در موارد مختلف استفاده می کردند و در حال حاضر نیز بخصوص در روستاها خالی از فایده و استعمال نیست. حمامی ها هر به چند بار ناگزیر بودند آب خزینه را خالی کنند، سپس خزینه را با وسایل موجود بشویند،سیاهی ها و کثافات و موهای لزج را از آن بزدایند و خزینه را با آب تمیز و پاکیزه پر کنند. پیداست تخلیه آب و تنظیف خزینه و گرم کردن آب تازه خزینه که از راه گلخن حمام انجام می شد مستلزم چند روز صرف وقت بود تا به صورت اولیه در آید و مورد استفاده بهره برداری قرار گیرد. چون روز موعود فرا می رسید و حمام مورد بحث برای پذیرفتن مشتری آماده می گردید حمامی در نیمه های شب، بخصوص هنگام سحر به پشت حمام می رفت و در بوق کذایی می دمید و خفتگان را برای انجام غسل و نظافت دعوت می کرد. امروزه که تلگراف و تلفن با سیم و بی سیم اختراع شده است دیگر به بوق زدن در شاه راهای کشور احتیاج نیست. در جنگها و محاربات کنونی هم انفجارهای وحشتناک ناشی از بمبهای خانمان بر انداز اتم و ناپالم و کبالت و هیدروژن و جز اینها دیگر مجال تامل نمی دهد تا محتاج بوق زدن باشند. آسیاها تبدیل به کارخانجات گندم کوبی شد. حمامها بر اثر تصفیه و لوله کشی آب و بسته شدن خزینه ها همیشه و در همه حال آماده پذیرایی است. مرگ و میر را هم از طریق رادیو و آگهی در جراید اعلام می دارند. همچنین برای جشن و عروسی به قدری وسایل عیش و طرب فراهم آمد که بوق نقشی ندارد، ولی در ازمنه و اعصار گذشته بوق تا آن اندازه قرب و منزلت داشت که تقریبا کلیه شئون زندگی مردم را در بر می گرفت.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
عمرو در امانت خیانت نکرد ، تو چرا؟
گاهی اتفاق می افتد که انسان از نزدیک ترین کسانی که همه گونه توقع و انتظار از او متصور است خیانت خلافی در امر امانت و راز داری می بیند که هرگز در مخیله اش چنان عمل غیر متصوره خطور نکرده است. در چنین موقعی و مورد با تعجب و تاثری زاید الوصف می گوید: عمرو در امانت خیانت نکرد تو چرا؟ و مقصود از این عمرو همان عمرو عاصی است که شیعیان نسبت به او از لحاظ خیانتی که داشت و خیانتی که در جنگ صفین نسبت به حضرت علی بن ابی طالب (ع) ورزیده با نظر بغض و عداوت می نگرند و به همین ملاحظه با استفاده از این ضرب المثل در واقع می خواهد بگویند که عمروعاص با آن همه خباثت ذاتی در حفظ امانت و اسرار امین بود تو چرا در لباس دوستی و خصوصیت خیانت ورزیدی؟ ولی فکر می کنم علت و جهت دیگر که معقولتر به نظر می رسد این باشد که چون اکثریت مردم ایران به صرف و نحو زبان عربی آشنا نبوده اند خیال می کرده اند که طرز تلفظ عمرو با عمر فرقی ندارد در حالی که اگر فرقی نداشت یکی را با" و" و دیگری را بدون"و" نمی نوشته اند.
داستان ضرب المثل "علی آباد هم شهر شده" را بگو.
هر گاه بخواهند کسی را از لحاظ مقام و فضل و ثروت و جز اینها تحقیر یا تخفیف کنند از باب تعریض و کنایه به عبارت مثلی بالا استناد کرده و می گویند: علی آباد هم شهر شده! یا به اصطلاح دیگر " خیال می کنه علی آباد هم شهری شده." علی آباد در ابتدا قهوه خانه بزرگی بود که اطاقهای متعدد برای مسافرین وچندین اصطبل و طویله برای چهار پایان داشت. ساکنان مناطق شرقی مازندران محصولات صادراتی خویش از قبیل برنج و پنبه و کنف و کارهای دستی مانند شمد و شیرو پنیر و تافته را از طریق علی آباد و دره سودا کوه به تهران و شهر تاریخی ری و فلات مرکزی و جنوبی ایران حمل می کردند. قهوه خانه علی آباد در واقع شب منزل کاروانها و چهار پایان بود و به علت اهمیت موقع تدریجا توسعه پیدا کرده مسکن و مسافرخانه های زیادی در اطراف آن ساخته شده است به قسمی که پس از چندی به صورت یک بلده کوچک در آمد منتها چون صورت شهری نداشت به علت رطوبت هوا و ریزش بارانهای متوالی مخصوصا عبور و مرور هزاران راس اسب و قاطر و الاغ که شبانه روز ادامه داشت هوای آن همیشه کثیف و آلوده و راهها و کوچه های تنگ و باریک آن همواره پر از گل و لجن بوده که عبور از داخل بلده را مشکل می کرده است، به همین جهات و ملاحظات اگر کسی در آن عصر و زمان خود را علی آباد معرفی می کرد و یا از مناظر و یا زیبایی های آن سخنی می گفت از آنجا که علی آباد قهوه خانه ای بیش نبوده است از باب طنز و کنایه می گفتند: علی آباد هم شهر شده !
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
نان و انگور واینهمه جنجال
هر وقت چند نفر سخن همدیگر را نفهمند و بر سر موضوعی واحد با هم جدال كنند كردها گویند: نان و انگور و این همه جنجال؟... روزی سه نفر همسفر كه اولی كرد بود و دومی فارس و سومی ترك، به شهری رسیدند. هر سه نفر زبان همدیگر را نمی‌فهمیدند، قرار بود ناهار بخورند. اولی به كردی گفت: "من نان و تری اخوم" دومی نیز به فارسی گفت: "من نان و انگور می‌خورم" و سومی هم به تركی گفت: "من اوزوم چورك بییرم" ولی اولی نفهمید كه دومی همان نان و انگور را می‌خواهد و دومی هم نفهمید كه سومی مایل به خوردن نان و انگور است. درنتیجه كارشان به نزاع و مجادله و زد و خورد رسید. چند نفر كه زبان هر سه را بلد بودند میانجی شدند و به آنان فهماندند كه هر سه نفر یك حرف می‌زنند. حضرت مولانا جلال‌الدین محمد بلخی در مثنوی معنوی حكایتی آورده است با این عنوان "بیان منازعات چهار كس جهت انگور با همدگر به علت آنكه زبان یكدیگر را نمی‌دانستند" كه با این ابیات آغاز می‌شود: چاركس را داد مردی یك درم هر یكی از شهری افتاده به هم فارسی و ترك و رومی و عرب جمله با هم در نزاع و در غضب فارسی گفتا از این چون وارهیم هم بیا كاین را به انگوری دهیم آن عرب گفتا معاذالله لا من عنب خواهم نه انگور ای دغا آن یكی كز ترك بد گفت ای كزم من نمی‌خواهم عنب خواهم ازم آنكه رومی بود گفت این قیل را ترك كن خواهم من استافیل را مثنوی دفتر دوم
داستان ضرب المثل "صبر ایوب" را بگو.
ناملایمات و ناگواریهای زندگی از اندازه فزون و گاهی از حدود مقدورات و توانایی بشر خارج است. واقعا مرد می خواهد که بار سنگین مصایب و تالمات را بر دوش کشد و در مقابل حوادث و وساوس شیطانی استقامت و پایداری نماید سهل است بلکه رنج و بلا را به جان و دل پذیرفته از بارگاه رب العزه جز مزید صبر و شکر و ایمان و بندگی چیزی نخواهد به داده اش شکر کند و نداده اش را به اقتضا و مشیت الهی تلقی نماید. ایوب از فرزندان لاوی بن یعقوب و از انبیا و امرای معروف عرب بود که یک قرن قبل از ابراهیم پیغمبر در سرزمین یمن می زیست. مدفنش در هشتاد میلی عدن بر قله کوه جحاف قرار دارد . مردی ثروتمند و نیکوکار بود به قسمی که تا ده نفر گرسنه را سیر نمی کرد نان نمی خورد و تا ده نفر مستمند را نمی پوشانید هرگز جامعه نمی پوشید :" هفت هزار میش و بره و سه هزار شتر و پانصد جفت گاو نر و پانصد ماده الاغ داشت." تا اینکه امتحان الهی بر ایوب نازل گشت و خداوند خواست ایوب را بیازماید. پس مال او برفت فرزندانش هلاک گشتند و بدبختی بــــر او چیره گشت . زینا همسر ایوب که از آنهمه رنج و بلا و مصیبت به تنگ آمده و سخنان دلنشین شیطان نیز مزید بر علت شده بود بی درنگ به سوی ایوب شتافت و گفت:" تا کی خدایت به رنج و زحمت می دارد و به دست درد و مصیبت باید مبتلا باشی؟ آن همه مال و ثروت چه شد؟ جگر گوشه های عزیزت به کجا رفتند ؟ دوستان و آشنایانت کجا هستند؟ آن همه عزت و جوانی و جاه و جلالت کو؟ چرا از خدا نمی خواهی که بیش از این ترا رنج ندهد و ابرهای تیره مصائب و بلیات را از بالای سرت دور کند؟" ایوب گفت:" روزگار عزت و سلامت چند سال دوام داشت؟" زینا جواب داد :" هشتاد سال" ایوب گفت:" اکنون چند سال است که در رنج و بلا به سر می بریم؟" زینا جواب داد: " هفت سال." ایوب گفت:" من از خدا شرم دارم پیش از آن که روزگار رنج و بلا با دوران نعمت و آسایش برابر شود رفع گرفتاری خود را از او بخواهم . معلوم می شود که ایمان تو ضعیف و سستی گرفت. من اگر روزی از این رنج و بلا رهایی پیدا کنم ترا صد تازیانه خواهم زد. از نزد من دور شو که دیگر خوردن و آشامیدن از دست تو حرام می دانم." سپس حق تعالی در برابر صبر ایوب دو برابر مال و منالش را به او باز پس داد. هفت فرزندش را زنده کرد و فرزندان صالح دیگری نیز نصیبش ساخت و در خانه اش یک روز از صبح تا شام ملخ طلا بارید و هفتاد سال دیگر به عزت بزیست.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
شمشیر داموکلس
آدمی اگر دهها حسن و هنر و نقطه قوی و همچنین یک نقطه ضعف داشته باشند مخالف و معاند فقط انگشت بر روی همان یک عیب می گذارند و از آن شخص به علت همان یک عیب و علت بدون توجه به نقاط قوی در همه جا و هر مجلس و محفل و بد گویی کرده او را صرفا به آن صفت و نقطه ضعف معرفی می کند در چنین مورد و نظایر آن گفته می شود:" فلانی بیچاره فقط یک نقطه ضعف دارد با دهها حسن و هنر خوبی ، ولی همان یک نقطه ضعف را مانند شمشیر داموکلس بالای سرش قرار می دهند و به رخش می کشند. باید دانست عبارت بالا یک داستان قدیمی اساطیری سرچشمه گرفته.
داستان ضرب المثل "بلبلی كه خوراكش زردآلو هلندر باشه بهتر این نموخونه" را بگو.
هنگامی كه كارفرما به كارگرش مزدی ناچیز بدهد و از او مؤاخذه كند كه چرا خوب كار نكرده‌ای یا وقتی كه ارباب به نوكر خود پرخاش كند كه فلان دستور مرا چرا خوب انجام ندادی و نوكر از مزد خود رضایت نداشته باشد، در جواب او این مثل را می‌گوید. سه نفر برای دزدیدن زردآلوی شكرپاره وارد باغی شدند. ولی در بین درختان آن باغ فقط یك درخت زردآلوی هلندر میوه داشت و از زردآلوی شكرپاره اثری دیده نمی‌شد، به ناچار تن به دزدیدن نقد موجود در دادند. یك نفر از آنها برای تكاندن شاخه‌‌ها بالای درخت رفت. دو نفر برای جمع كردن میوه در پای درخت ماندند. در این بین سر و كله باغبان از دور پیدا شد، دو نفری كه در پای درخت بودند پا به فرار گذاشتند ولی چون فرصت نكردند از باغ خارج شوند یكیشان به زیر شكم الاغی كه در گوشه باغ بسته بود پناه برد. دیگری خود را در جوی كوچكی به رو انداخت و دراز كشید. باغبان نزد اولی رفت و گف: "مردك كی هستی و اینجا چه می‌كنی؟" مرد جواب داد: "من كره‌خرم" باغبان گفت: "احمق نادان ـ این خر كه نر است" گفت: "باشد. مانعی ندارد. من از پیش ننه‌ام قهر كرده‌ام آمده‌ام پیش بابام" باغبان پیش دومی رفت و گفت: "تو دیگر كی هستی؟" مرد گفت: "من سگم" باغبان گفت: "اینجا چه می‌كنی؟" گفت: "معلومه. سگی از این طرف عبور می‌كرد. مرا اینجا گذاشت و رفت". باغبان رفت پیش سومی كه خود را روی درخت جمع و گرد كرده بود و پشت شاخه‌‌ها قایم شده بود. گفت: "تو بگو ببینم كی هستی؟" گفت: "من بلبلم" باغبان گفت: "اگر بلبلی یك نوبت آواز بخوان ببینم" مردكه نره غول با صدای نكره و زشتی كه داشت، بنای آوازخوانی گذاشت. باغبان گفت: "خفه شو! بلبل كه به این بدی نمی‌خواند". گفت: "احمق مگر نمی‌دانی بلبلی كه خوراكش زردآلو هلندر است بهتر این این نمی‌خواند؟"
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
تو بدم ـ بمیر و بدم
پسری را به آهنگری بردند تا شاگردی كند، استاد گفت: "دم آهنگری را بدم!" شاگرد مدتی استاده، دم را دید، خسته شد؛ گفت: "استاد اجازه میدی بنشینم و بدمم؟" استاد گفت: "بنشین" باز مدتی دمید و خسته شد، گفت: "استاد! اجازه میدی دراز بكشم و بدمم!" گفت: "دراز بكش و بدم"؛ بعد از مدتی باز خسته شد؛ گفت: "استاد اجازه میدی بخوابم و بدمم؟" استاد گفت: "تو بدم، بمیر و بدم".
داستان ضرب المثل "فوت كاسه‌گری را می‌داند" را بگو.
این مثل را وقتی به كار می‌برند كه بخواهند بگویند یك نفر بسیاری چیزها را می‌داند ولی یك چیز مهم آن را نمی‌داند. كوزه ‌گری بود كه كوزه و كاسه لعابی می‌ساخت. خیلی هم مشتری داشت. این كوزه‌ گر یك شاگرد زرنگ داشت. چون كوزه ‌گر شاگردش را خیلی دوست داشت از یاد دادن به او كوتاهی نمی‌كرد. چند سال گذشت و شاگرد تمام كارهای كوزه ‌گری و كاسه‌گری را یاد گرفت و پیش خودش فكر كرد كه حالا می‌تواند یك كارگاه جدا درست كند. به همین جهت بهانه گرفت و به استادش گفت: "مزد من كم است" كوزه‌گر قدری مزدش را زیاد كرد ولی شاگرد باز هم راضی نشد و پس از چند روز گفت: "من با این مزد نمی‌توانم كار كنم" كوزه‌گر گفت: "آیا در این شهر كسی را می‌شناسی كه از این بیشتر به تو مزد بدهد؟" شاگرد گفت: "نه! نمی‌شناسم ولی خودم می‌توانم یك كوزه ‌گری باز كنم" كوزه ‌گر گفت: "بسیار خب ولی بدان من خیلی زحمت كشیدم تا كارهای كوزه ‌گری را به تو یاد دادم انصاف نیست كه مرا تنها بگذاری" شاگرد گفت: "درست است ولی دیگر حاضر نیستم اینجا كار كنم" كوزه ‌گر گفت: "بسیار خب حالا بیا شش ماه هم با ما بساز تا یك شاگرد پیدا كنم" شاگرد گفت: "نه! حرف مرد یكی است" و بعد از آن رفت و یك كارگاه كوزه ‌گری باز كرد و مقداری كوزه و كاسه‌های لعابی ساخت تا با استادش رقابت كند و بازار كارهای استادش را بگیرد. ولی هرچه ساخت دید بی‌رنگ و كدر است و مثل كاسه‌های ساخت استادش نیست. هرچه فكر دید اشتباهی در درست كردن آنها نكرده ولی كاسه‌ها خوب نشده‌اند. بعد از فكر زیاد فهمید كه یك چیز از كارها را یاد نگرفته. پیش استادش رفت و درحالی كه یكی از كاسه‌هایش دستش بود به استادش گفت: "ای استاد عزیز حقیقت این بود كه من می‌خواستم با تو رقابت كنم ولی هرچه سعی كردم كاسه‌هایم بهتر از این نشد. آیا ممكن است به من بگویی كه چرا اینطور شده؟" كوزه‌گر پرسید: "خاك را از كدام معدن آوردی؟" گفت: "از فلان معدن" استاد گفت: "درست است، گل را چطور خمیر كردی؟" گفت: "اینطور..." استاد گفت: "این هم درست، لعاب شیشه را چطور ساختی؟" گفت: "اینطور..." استاد گفت: "درست است آتش كوره را چه جور روشن كردی؟" شاگرد گفت: "همانطور كه تو می‌كردی" استاد گفت: "بسیار خب، تو مرا در این موقع تنها گذاشتی و دل مرا شكستی من از تو شكایت ندارم چون هر شاگردی یك روز باید استاد شود ولی اگر بیایی و یكسال دیگر برای من كار كنی یاد می‌گیری" شاگرد قبول كرد و به كارگاه برگشت ولی دید تمام كارها همانطور مثل همیشه است. یكسال تمام شد. شاگرد پیش استاد رفت. استاد گفت: "حالا كه پسر خوبی شدی بیا تا یادت بدهم" استاد رفت كنار كوره و به شاگردش گفت: "كاسه‌ها را بده تا در كوره بچینم و خوب هم چشمانت را باز كن تا فوت و فن كار را یاد بگیری". استاد كاسه‌ها را از دست شاگرد گرفت و وقتی خواست توی كوره بگذارد چند تا فوت محكم به كاسه‌ها كرد و گرد و خاكی را كه از آنها بلند شد به شاگردش نشان داد و گفت: "همه حرف‌ها در همین فوتش هست. تو این فوت را نمی‌كردی" شاگرد گفت: "نه من فوت نمی‌كردم ولی این كار چه ربطی به رنگ لعاب دارد؟" استاد گفت: "ربطش اینست، وقتی كه این كاسه‌ها ساخته می‌شود چند روز در كارگاه می‌ماند و گرد و خاك روشان می‌نشیند وقتی چند تا فوت كنیم گرد و غبار پاك می‌شود و رنگ لعاب روی آن روشن و شفاف می‌شود و جلا پیدا می‌كند. حالا برو و كارگاهت را روبراه كن".
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
نان گدایی را گاو خورد دیگر به كار نرفت
شیاركاری با یك بند گاو در صحرا مشغول شخم زدن و کشت گندم بود گدایی آمد و با چاخان و زبان ‌بازی، سیفال تو پالان ( چالوسی) شیار كار كرد و شروع كرد به دعا و ثنایی كه مرسوم گداها است كه: "خدا بركت بده، چشمه خواجه خضره، بركت به گوشه كرت باشه، یه مش گندم به من بده پیش خدا گم نمیشه". شیار كار گفت: "بابا این گندما به این زحمت میباس برن تو دل زمین و هفت هشت ماه آب بخورن و ما هم خون دل و سرما و گرما بخوریم و هزار جور زحمت بكشیم تا فصل تابستون گندمی درو كنیم و خودمون و بچه بارمون و اهت و عیالمون و ارباب و مباشر و حیوون و حشر و مرغ و چرغ و یه مش زن و مرد شهری هم بخورن ما وسیله كار وسیله‌ساز هستیم؛ تو هم زحمت بكش بهتر از بیكاری و گدائیه از همه گذشته ‌ئی گندم بذره و مال اربابه و من دست حروم به اون دراز نمی‌كنم بركتش ورداشته میشه". گدا قانع شد و گفت: "من از راه دوری آدم یه ساتوئی ایجو دراز میشم." توبره گدائیش را گذاشت كنار دستش و خواب غفلت نر قلندری و بیعاری او را از جا برداشت. شیار كار هم مشغول شیار كردن و شخم زدن بود تا كارش تمام شد. گاوهایش را طبق معمول ول كرد كه بروند آب بخورند، خودش هم رفت یك گوشه نشست كه خستگیش در برود. یكی از گاوها خود را به توبره گدا رساند و سفره نان او را به دندان گرفت و تا گدا و شیاركار متوجه شوند گاو نان را بلعید. شیاركار خود را به گاو رساند و چوب را كشید به بخت گاو و حالا نزن كی بزن. گدا ماتش زد و گفت: "بابا طوری نشده، نشنیدی میگن به فقیر چه نونی بدی چه نونش بستونی تفاوتی نداره". شیاركار كه گاوش فرار كرده بود، تو سر خودش می‌زد و خداخدا می‌كرد. باز گدا گفت: "بابا! من حرفی ندارم، دگه تو چرا خودته می‌زنی بیا منه بزن وای به حال حیوون زبون بسته كه به گیر تو آدم ندیده افتاده؛ تو كه راضی نمیشی گوت نون كس دگه ر بخوره چطور راضی میشی زن و بچه‌ت نون توره بخورن؟" شیاركار گفت: "ها راست میگی ولی اینجور نیس، تو میری تو ده باز نونی گدایی می‌كنی اما گو من كه نون گدایی خورد دگه به كار نمیره". روایت دوم زارعی در موقع استراحت، گاو خودش را در گوشه‌ای بسته بود و خودش به دنبال كارش رفته بود؛ یك نفر پیله‌ور آمد و در نزدیكی گاو بار انداخت و از كثرت خستگی به خواب رفت. گاو هم خودش را به خورجین پیله‌ور رساند و سرش را توی خورجین كرد و هرچه خوردنی در آن بود خورد. پیله‌ور پس از مدتی بیدار شد دید گاو هرچه خوردنی داشته خورده به ناچار به سراغ صاحب گاو رفت كه خسارت خودش را از او بگیرد. وقتی كه مطلب را به او گفت صاحب گاو جواب داد: "اشتباه كردی تو باید پول گاو مرا بدهی" پیله‌ور گفت: "چرا من باید پول گاو تو را بدهم؟" صاحب گاو جواب داد: "برای اینكه تو لقمه گدایی به گاو من دادی و گاو كه نان گدایی و نان مفت خورد دیگر به درد كار نمی‌خورد".
داستان ضرب المثل "طشت رسوایی" را بگو.
چون راز مهمی فاش شود و موجب فضیحت و رسوایی گردد به عبارت مثلی بالا استناد جسته اصطلاحا می گویند: طشتش از بام افتاد. و یا به عبارت دیگر: طشت رسواییش از بام افتاد. زن حائضه به دلایل مختلف در ادوار گذشته همیشه جدیت می کرد پارچه های قرمز رنگ حیض را در جایی پنهان کند که احدی از افراد خانواده چشمش به طور اتفاق نیز به آن نیفتد. برای این کار هیچ جایی بهتر و مطمئنتر از پشت بام نبود زیرا در بلند ترین نقاط خانه و دور از انظار و مسیر تردد قرار داشت. گاهی ندرتا اتفاق می افتاد که باد شدیدی می وزید و طشت و محتویاتش را از پشت بام به حیاط منزل پرتاب می کرد. پیداست از بر خورد طشت با کف حیاط منزل صدای مهیبی بر می خاست و پارچه های حیض به زمین می ریخت و تمام افراد خانواده و حتی همساگان متوجه آن صدا می شدند و نتیجتا سر مکتومه که در اختفا و پنهان داشتن آن نهایت سعی و تلاش به عمل آمده بود فاش می گردید. با این توصیف به طوری که ملاحظه شد طشت رسوایی همان طاس یا طشت محتوی پارچه های مورد بحث است که چون آشکارا و برملا می شد زنان عفیفه از این برملایی احساس شرم و آزرم می کردند و تا مدتی روی نشان نمی دادند . مولوی در مورد ضرب المثل بالا چنین ارسال مثل می کند: دردمندی کش زبام افتاده طشت زو نهان کردیم حق پنهان نگشت
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
صنار جگرک سفره قلمکار نمی خواد!
هر گاه امری کوچک را بزرگ جلوده دهند و پیرامون آن سخن پردازی و قلمفرسایی کنند عبارت بالا از باب تعریض و کنایه گفته می شود. آقا محمد خان چیزی نداشت و هنگام خروج از شیراز به قدری تنگدست بود که به پول آن زمان یعنی دویست سال قبل فقط دو پول موجودی او را تشکیل می داد که کمترین واحد پول آن روزگار و معال دویست دینار (یک عباسی) امروزی بوده است. چون به نخستین منزل رسیدند برای آنکه در پول صرفه جویی کرده بتواند خود را به اصفهان برساند تدبیری اندیشید به این شرح که از دکان نانوایی یک عددنان سنگک به مبلغ یک پول خرید و بر دکان جگرک فروشی رفت و یک پول جگرک خواست . همین که فروشنده جگرک را در میان نان گذاشت و نان اندکی چرب شد به بهانه اینکه جگر تازه نیست و مانده است آن را پس داد و بدین وسیله نان سنکگ را که اندکی چرب شده بود با جلو دارش خورد و سد جوع کردند.
داستان ضرب المثل "صفحه گذاشتن" را بگو.
عبارت بالا از اصطلاحات بسیار معمول و متعارف است که عارف و عامی از آن در مواقع شوخی و جدی استفاده می کنند. صفحه گذاشتن مرادف با منبر رفتن و غیبت کردن و بر شمردن نقاط ضعف و پرده دری است. کسی که پشت سر دیگری به جد یا هزل مطلبی بگوید و احیانا راز پنهانیش را فاش کند در عرف اصطلاح عامیانه به صفحه گذاشتن تعبیر می شود و فی المثل می گویند: پشت سر فلانی صفحه گذاشت و یا به اصطلاح دیگر: پشت سر فلانی صفحه می گذارد. سابقا در نواحی جنوب ایران که اغلب بین روسای ایالات و قبایل و خوانین محلی رقابت و همچشمی و احیانا دشمنی و خصومت وجود داشت معمول بود که یک نفر رییس قبیله با خان منتفذ پس از آنکه به اسرار مکتوم و رازهای پنهان حریف خویش پی می برد دستور می داد در آن باب با شاخ و بر گهای فراوان آهنگ و تصنیف بسازند و مطربان و خوانند گان محلی آن ترانه را با دف و نی و با آواز بلند در هر کوی و برزن و گذرگاههای عمومی بخوانند و بنوازند و از این رهگذر اذهان و انظار عابرین را به شنیدن شرح رسوایهای خان حریف جلب کنند. بدیهی است خان حریف بیکار نمی نشست و برای متفرق کردن خوانند گان و نوازندگان دست به اقدام متقابل می زد و از این سوی نیز به حمایت و پشتیبانی از آنان بر می خاستند . نتیجتا جنگ مغلوبه می شد و جریان قضیه به گوش همگان می رسید و خان متنفذ به مقصود خویش که همان رسوایی حریف بوده است نایل می آمد.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
با آب حمام دوست می گیرد
کسانی که به طرز سهل و ساده و بدون تحمل و رنج و زحمت در مقام جلب دوست بر آیند و بیان خوش و حسن خلق را پایه و اساس تحصیل دوست و جلب محبت قرار دهند ضرب المثل بالا در مورد آنان به کار برده شده می گویند " فلانی با آب حمام دوست می گیرد." از آداب دیگر در حمام عمومی خزینه دار قدیم این بود که اگر تازه واردی کسی از آشنایان و بستگان نزدیک و بزرگتر از خود را در صحن حمام می دید فورا به خدمتش می رفت و به منظور اظهار ادب و احترام او را مشت و مال می داد یا اینکه لیف صابون را به زور و اصرار از دستش می گرفت و پشتش را صابون می زد. سنت دیگر این بود که هر کس وارد خزینه حمام می شد به افرادی که شست و شو می کردند سلام میکرد و ضمنا در همان پله اول خزینه دو دست را زیر آب کرده کفی از آب خزینه بر می داشت و به یکایک افراد حاضر از آن آب حمام تعارف می کرد . برای تازه وارد مهم و مطرح نبود که افراد داخل خزینه از آشنایان هستند یا بیگانه به همه از آب مفت و مجانی تعارف می کرد و مخصوصا نسبت به افراد بیگانه بیشتر اظهار علاقه و محبت می کرد زیرا آشنا در هر حال آشناست و دوست و آشنا احتیاج به تعارف ندارند. اگر آدمی بتواند از بیگانگان با آب حمام دوست بگیرد کمال عقل و خردمندی است زیرا آب حمام آبی است بی قابلیت و تعارف آن هم تعارفی است که یکشاهی خرج بر نمی دارد . در هر صورت این رسم از قدیمترین ایام یعنی از زمانی که حمام خزینه به جای آب چشمه و رودخانه برای نظافت و پاکیزگی مورد استفاده قرار گرفت معمول گردید و چه بسا دوستی و صمیمیتی که از این رهگذر پایه گذاری شد و چه بسا افرادی که با آب حمام دوست گرفته اند.
داستان ضرب المثل "اینها همه شعر است" را بگو.
هر سخن و عبارتی که منطق را در آن راهی نباشد اصطلاحا می گویند شعر است یعنی جنبه رویا و تخیل دارد فایدتی بر آن متصور نیست و هرگز جامعه عمل و تحقق نخواهد پوشید. به گفته ادیب محقق دکتر پرویز ناتل خانلری:" اگر تعریف شعر را به خود شاعران رجوع کنیم عبارت فصیح و بلیغی از ایشان می شنویم که بیشتر مدح و تحسین است تا وصف و تعریف. یکی شعر را وحی آسمانی و شاعر را هم رتبه پیغمبر می شمارد و دیگری آن را سحر بین می خواند...اما هیچ یک از این عبارات تعریفی درباره حقیقت شعر نمی دهد و تعریفات ادیبان و نویسندگان نیز گرهی از کار بسته نمی گشاید.. اگر بخواهیم شعر را چنان که هست و عرف و عادت بر آن جاری است تعریف کنیم باید چنین گفت : شعر تالیفی از کلمات است که نوعی از وزن در آن بتوان شناخت. " این نکته بسیار مهم و جالب دقت است که قرون وسطی در کشورهای اروپایی به اشعاری که در مجامع عمومی خوانده می شد تروور بروزن شروور می گفتند. آیا خاستگاه این دو یکی است؟ راستی وقتی که اندیشه علیل و تبدار شاعر نه کرسی فلک را زیر پای می نهد تا برای چند دینار جیفه دنیا بر رکاب قزل ارسلان بوسه زند آیا چنان شعری را جز شروور و یا به قول اروپائیها تروور می توان به چیز دیگری تشبیه کرد؟ و یا آن شاعر یاوه سرایی که در نهایت دنائت و رذالت طبع برای سلطان وقت می سراید: سحر آمدم به کویت به شکار رفته بودی تو که سگ نبرده بودی به چه کار رفته بودی
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
شمشیر از رو بستن
عبارت بالا کنایه از مبارزه علنی و آشکار است نه پنهانی. در واقع مقصود گوینده این است که اهل خدعه و حیله و فریب نیست که شمشیر در نهان داشته باشد و از پشت خنجر بزند. آشکارا مبارزه می کند و از اخافه و ارعاب دشمن و مخالف بیم و هراسی ندارد. در عصر سلسله های اخیر داش مشدیها و لوطیها نیز در زمره عیاران و جوانمردان در آمده اند و از آداب و رسوم عیاران در محله خویش پیروی می کرده اند یعنی از ثروتمندان و متمکنین می ستاندند و به فقرا و مستمندان می بخشیدند. به علاوه داش مشدیها و لوطیها در هر کوچه و گذر چنان قدرتی داشته اند که از ترس آنان کسی جرات نمی کرد به ناموس دیگران تجاوز کرده حتی به چشم بد نگاه کند. عیاران و جوانمردان ازآنجا که مجامع و تشکیلات محرمانه و پنهانی داشته اند و به ظاهر کسی آنها را نمی شناخت و نباید بشناسد لذا به هنگام انجام ماموریت شمشیر را از رو نمی بستند بلکه کمر بند چرمین را در زیر لباس بر کمر می بستند و شمشیر را از حلقه کمر بند مزبور آویزان می کردند به قسمی که معلوم نشود سلاحی بر کمر دارند و احیانا شناخته شوند . بعدها که تشکیلات عیاری رونقی یافت و کار عیاران بالا گرفت هر گاه که دشمن را ضعیف و ناتوان تشخیص می دادند و مبارزه پنهانی را ضروری نمی دیدند بدون هیچ گونه بیم و هراسی شمشیر را از رو می بستند و دشمن را از پای در می آوردند. این مثل رفته رفته بر اثر مرور زمان به صورت ضرب المثل در آمد و در موارد مبارزات علنی و آشکار و به منظور تحقیر و تخفیف طرف مقابل مورد استفاده و استناد قرار گرفت.
داستان ضرب المثل "شغال مرگی" را بگو.
این مثل به صورت شغال مردگی و خود را به شغال مردگی زدن هم اصطلاح می شود کنایه از افرادی است که ظاهرا خود را کوچک و مظلوم وانمود می کنند ولی در باطن آن چنان نیستند. ضرب المثل شغال مرگی از آنجا ناشی شده است که گاهگاهی روستاییان از اذیت و آزار شغال که به مرغان و پرندگان اهلی حمله می کند به ستوه می آیند و در سر راهش تله می گذارند تا در تله می افتد و روستائیان به قصد کشت او را می زنند. شغال بر اثر ضرب و شتم و هلهله و غوغای روستاییان چنان وحشت و هراسی بر او مستولی می شود که اعصابش از کار می افتد و حالت اغما و بی هوشی به او دست می دهد . روستائیان به گمان آنکه شغال مرده است دمش را می گیرند کشان کشانه به خارج از روستا می برند و در خندقی که غالبا در اطراف مزارع و کشتزارها حفر شده است می اندازند. پس از دیر زمانی اعصاب شغال تسکین پیدا می کند و چشمانش را باز می کند و چون کسی را در پیرامونش نمی بیند از خندق خارج می شود و فرار می کند. این حالت اغما و بی هوشی که بر اثر ضعف و سستی اعصاب به شغال دست می دهد در عرف و اصطلاح عامه به شغال مرگی یا شغال مردگی تعبیر شده است.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
شق القمر کرد
هر گاه از شخصی عمل خارق العاده ای و غیر قابل تصور سر بزند از آن به شق القمر تمثیل کرده می گویند: واقع شق القمر کرده است. یکی از مهمترین معجزات پیغمبر شق القمر است که روایت می کنند عده ای از مشرکان قریش مجتمعا خدمت پیغمبر رسیدند و گفتند:" ای محمد، اگر در دعوی نبوت صادق هستی و عمل تو سحر و جادو نیست هم اکنون ماه را در وسط آسمان دو نیمه کن تا ما به رای العین شق القمر را ببینیم و با رسالت تو ایمان بیاوریم زیرا شنیدمی که سحرو جادو فقط در روی زمین امکان دارد ولی در آسمان موثر نیست." در آن هنگان مردم در منی بودند. پیغمبر اسلام دست به دعا بر داشت و از خداوند مسئلت کرد که این آخرین حجت رسالتش را با این قوم مشترک نشان دهد تا شاید دست از عناد و لجاج بردارند. بلافاصله وحی نازل شد که ماه در اختیار توست و می توانی آن را دو پاره کنی. پیغمبر اکرم(ص) به روایتی انگشت مجسمه اش را به جانب آسمان دراز کرد و ماه از میان دو نیمه شد. " در آن هنگام که مردم در منی بودند به طوری شکافته شد که کوه حرا در میان دو پاره آن که مانند دو شعله بود می نمود."
داستان ضرب المثل "شغال بیشه مازندران را ندرد جز سگ مازندرانی" را بگو.
این مصراع و مثل غالبا از باب شوخی و هزل گفته می شود نه جد، ولی از آنجا که به صورت ضرب المثل در آمده لابد و ناگزیر بودیم ریشه تاریخی آن را در این مختصر بیاوریم. میرزا آقاخان نوری ملقب به اعتمادالدوله از شخصیتهای بارز و موثر کشور در عهد سلطنت ناصر الدین شاه قاجار بود. نام اصلیش میرزا نصر الله پسر میرزا اسد الله خان نوری است و نسب خود را به ابی صلت هروی می رساند. در موقع فوت محمد شاه در اصفهان حسن خدمتی به خرج داد و مورد لطف و عنایت فرزندش واقع شد و در غالب دسایس و توطئه هایی که به تحریک و تقویت مهد علیا مادر ناصر الدین شاه علیه میرزا تقی خان امیر کبیر به عمل می آمد دست داشت. چون در آبان ماه سال 1330 هجری شمسی امیر کبیر از صدارت عزل و به کاشان تبعید شد میرزا آقا خان نوری به صدر اعظمی ایران منصوب گردید ولی به قول شادروان محمود:" برای قبولی مقام صدارت دو شرط مهم نمود:یکی اینکه میرزا تقی خان اتابک اعظم معدوم الاثر شود. دیگر آنکه روزی از میرزا آقا خان خطا و خیانتی دیده شود یا سعایتی به عمل آید او درامان باشد و به هلاکت نرسد." هنوز سال مرگ امیر نظام، آن مرد بزرگ و تاریخی درست برگزار نشده بود که میرزا آقا خان برای قدردانی از همراهیهای دولت انگلیس قباله هرات را مسجل کرده به آنها واگذار نمود." " میرزا آقا خان نوری دچار یبوست مزاج بود و اغلب دچار خشم و بدخلقی هر گاه پیشخدمت صبحها یک ظرف آب آلو به صدر اعظم می داد آن روز کاغذها زودتر امضا و رد می شد و روزهایی که آب آلو مصرف نشده بود اغلب به اوقات تلخی می گذشت. کسانی که فرمان حکومت جایی را می خواستند روز قبل به پیشخدمت او یک هدیه و رشوه ای می دادند که مواظب باشد و صبح روز بعد آب آلو به میرزا آقا خان بدهد . چنان شده بود که اهل توقع هروقت کاری داشتند به همدیگر توصیه می کردند که آب آلو یادت نرود! آیا نمی شود احتمال داد که این آب آلو در تسریع امضای قرار داد پاریس هم موثر بوده باشد؟ "
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
شستش خبر دار شد
عبارت بالا کنایه از این است که : به او الهام شد، پیش بینی کرد، از موضوع اطلاع یافت. این مثل غالبا هنگامی به کار می رود که دو یا چند نفر بدون اطلاع و در نظر گرفتن منافع شخصی مورد نظر تصمیم بگیرند کاری را انجام دهند ولی شخصی مورد نظر از نقشه آنها آگاه شود و در مقام جلوگیری از اقدام حریفان به منظور تامین منافع و مصالح خویش بر آید در چنین موقع که اسرار فاش و اعمال پنهانی آشکار گردید اصطلاحا می گویند:" فلانی شستش خبردار شد" یعنی فهمید که چه می خواهیم بکنیم یا چه می خواهند بکنند. واژه شست معانی و مفاهیم مختلفی دارد از جمله: قلابی از آهن که ماهیگیران با آن ماهی می گیرند . این قلاب آهنی را که به معنی دام آمده مجازا شست می گویند. به کاربردن واژه شست در مورد قلاب ماهیگیری شاید ناشی از این باشد که چون شست یعنی انگشت ابهام ماهیگیر در داخل یک سر قلاب ماهیگیری قرار دارد به همان مناسبت که زهگیر کمان را شست می گویند این قلاب ماهیگیری را نیز شست گفته اند. به طوری که می دانیم هنگامی که قلاب ماهیگیری در داخل دریا یا رودخانه در حلقوم ماهی فرو رفت ماهی به تکاپو می افتد شاید خلاصی پیدا کند. در این موقع صیاد ماهیگیر قبل از هر چیزی شستش خبر دار می شود یعنی انگشت ابهامش بر اثر جست و خیز ماهی در دریا یا رودخانه تکان می خورد و صیاد می فهمد که ماهی در دام افتاده است. پس بلافاصله قلاب را بالا می کشد و ماهی صید شده را از قلاب جدا کرده و در سبد می اندازد.
داستان ضرب المثل "شاهنامه آخرش خوش است" را بگو.
کسانی که بدون مطالعه و مداقه دست به کاری زنند هر چند در تشخیص خویش مومن بوده به حسن ختام عمل و اقدام اعتقاد داشته باشند. مع الذکر بر افراد تیز بین و دوراندیش پوشیده نیست که عجله و شتابزدگی هرگز به نتیجه نمی رسد و عجول و شتابزده چون اسب تیزتک یکروز با سر سقوط خواهد کرد . به همین جهت در قضاوت عجله نمی کنند و عامل را به دست زمان می سپارند زیرا به خوبی می دانند که: شاهنامه آخرش خوش است. این عبارت مثلی در بدو امر برای هر محقق کنجکاوی ایجاد شبهه می کند که مگر کتاب شاهنامه در آخرش چه دارد و چه نقاظ ضعفی در این شاهکار ادبی جهان یافت می شود که از آن به صورت ضرب المثل استفاده می کنند؟ شاهنامه فردوسی کتاب ارزنده ای است که هر ایرانی پاک نژاد آن را به خوبی می شناسد. کتاب شاهنامه چه از نظر کمیت و چه به لحاظ کیفیت از شاهکارهای ادبی جهان به شمار می رود. حکیم ابوالقاسم فردوسی با نظم و تدوین شاهنامه اساس ادب و ملیت ایران را پی ریزی کرد و اسامی تمام بزرگان و نامداران دوران باستانی را در جریده روزگار ثبت کرده است چنان که خود گوید: چون عیسی من این مردگان را تمام سراسر همه زنده کردم به نام اگر شاهنامه با تحمل رنج سی ساله دهقان زاده طوس به وجود نمی آمد بی گمان تمام آثار و معالم تاریخی اسلاف و نیاکان ما دستخوش سیل حوادث می شد و بعید نبود که ما نیز اکنون مانند ملل آفریقای شمالی و بعضی از کشورهای خاورمیانه به لسان عربی متکلم می بودیم و لغات و کلمات شیرین پارسی را جز در کتابخانه ها و لابلای کتب قدیمه اگر با آن آب تعصب و جهالت شسته نشده باشد- نمی توانستیم بیابیم. ولی متاسفانه اختلاف عقیده مذهبی و نژادی فردوسی و سلطان محمود غزنوی و سعایت ساعیان و حاسدان و تنگ نظران موجب نقض عهد گردید و درهم به جای دینار داد. اما ریشه تاریخی ضرب المثل بالا از آن سرچشمه گرفته است که نقل شده فردوسی پس از سرودن هجانامه مورد بحث موفق گردید یک نسخه از هجانامه را به وسیله دوستان و طرفدارانی که در دستگاه سلطنت محمود غزنوی داشت مخفیانه به آخر شاهنامه موجود در کتابخانه سلطنتی الحاق و اضافه نماید و همین عمل موجب شده است بعد ها که از شاهنامه کتابخانه سلطنتی به وسیله نساخان و خطا طان به منظور تکثیر و توزیع نسخه ها بر می داشته اند قهرا آن هجانامه آخر شاهنامه را هم می نوشته اند. با این توصیف اجمالی که صحت و سقم آن بر عهده راویان اخبار است سابقا هر کس شاهنامه مطالعه می کرد چون مکرر به مدح و ستایش از سلطان محمود غزنوی برخورد می کرد به گمان خود همت و جوانمردانی سلطان را که مشوق فردوسی در تنظیم شاهنامه گردیده است از جان و دل می ستود و بر آن همه عشق و علاقه به تاریخ و ادب ایران آفرین می گفت! بی خبر از آنکه شاهنامه آخرش خوش است زیرا وقتی که به آخر شاهنامه می رسید و منظومه هجاییه را در آخر شاهنامه قرائت می کرد تازه متوجه می شد که محمود غزنوی نسبت به سلطان ادب و ملیت ایران تا چه اندازه ناجوانمردی و ناسپاسی کرده است. به همین جهت هر کس در ازمنه گذشته به قرائت شاهنامه می پرداخت قبلا به او متذکر می شدند تا زمانی که کتاب را به پایان نرسانده باشد و در قضاوت نسبت به سلطان محمود غزنوی عجله نکند زیرا شاهنامه آخرش خوش است یعنی در آخر شاهنامه است که فردوسی محمود غزنوی راه به خواننده کتاب می شناساند و با این قصیده هجاییه حق ناسپاسی و رفتار توهین آمیز را در کف دستش می گذارد. بی فایده نیست دانسته شود که فردوسی برای سرودن شصت هزار بیت شاهنامه نه هزار واژه به کار برده که فقط چهار صد و نود تای آن عربی است. واقعه زیر را نیز به عنوان حسن ختام این مقاله نقل می کند: شاه عباس امر کرد کتاب شاهنامه فردوسی را بنویسند. سه هزار تومان وجه نقد داد که بعد از اتمام، باقی را که شصت هزار تومان باشد سطری یک تومان بدهد. میر سه هزار بیت از شاهنامه نوشته فرستاد و وجه را مطالبه کرد . شاه متغیر شده گفت: " من نخواستم با تو معامله سلطان محمود غزنوی را که به فردوسی نمود، بنمایم." میر عماد هم سه هزار بیت را که نوشته بود سطری یک تومان صفحه به صفحه فروخت و سه هزار تومان شاه را رد کرد. بیچاره فردوسی که خود در فلاکت و بینوایی مرد ولی خطاط هر بیت او یک تومان لابد به تسعیر زمان قاجاریه نه صفویه- می گرفت! فاعتبروایااولی الابصار. راستی، کنت دو گوبینو می نویسد" در پایان عمر شنیدن یکی از همین اشعار از دهان کودکی در بازار باعث مرگ فردوسی شد. " آیا حقیقت دارد؟
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
شاه می بخشد ، شیخ علی خان نمی بخشد
گاهی اتفاق می افتد که از مقام با لاتر دستوری صادر میشود ولی بخش مربوطه صدور چنان دستوری را مقرون صلاح و مصلحت ندانسته از اجرای آن خود داری می کند. در چنین موقع حواله گیرنده با طنز و کنایه می گوید:" عجب دنیایی است. شاه می بخشد شیخ علی خان نمی بخشد." باید دید این شیخ علی خان کیست و فرمان شاه را به چه جهت نکول می کرد؟ شیخ علی خان شبها با لباس مبدل به محلات و اماکن عمومی شهر می رفت تا از اوضاع مملکت با خبر شود . به مستمندان و ایتام مخصوصا طلاب علوم بذل و بخشش زیاد می کرد. ابنیه خیریه و کاروانسراهای متعددی به فرمان این وزیر با تدبیر در گوشه و کنار ایران ساخته شده است که همه را امروزه به غلط شاه عباسی می گویند. شیخ علی خان با وجود قهر و سخط شاه سلیمان شخصیت خود را حفظ می کرد و تسلیم هوسبازی هایش نمی شد چنان که هر قدر شاه سلیمان به او اصرار می کرد که شراب بنوشد امتناع می کرد حتی یکبار در مقابل تهدید شاه پیغام داد :" شاه بر جان من حق دارد اما بر دینم من حقی ندارد." یکی از عادات شاه سلیمان این بود که در مجالس عیش و طرب شبانه هنگامی که سرش را از باده ناب گرم میشد دیگ کرم و بخشش وی به جوش می آمد و به نام رقاصه ها مغنیان مجلس مبلغ هنگفتی حواله صادر می کرد که صبح بروند از شیخ علی خان بگیرند . چون شب به سر می رسید و بامدادان حواله ها صادره را از نزد شیخ علی خان می بردند همه را یکسره و بدون پروا نکول می کرد و به بهانه آنکه چنین اعتباری در خزانه موجود نیست متقاضیان را دست از پا درازتر بر می گردانید. در واقع شاه می بخشید شیخ علی خان نمی بخشید و از پرداخت مبلغ خود داری می کرد. در سفر نامه انگلبرت هم آمده:" او با قدرت کامله ای که داشت حتی می توانست وقتی که شاه می بخشد او نبخشد."
داستان ضرب المثل "با توکل زانوی اشتر ببند" را بگو.
لغت عربی توکل از لحاظ ریشه لغوی به معنی تکیه و اعتماد بر خدا و اعتراف به عجز خود کردن است. ولی مصراع بالا به افرادی که جمودت فکری دارند پاسخ آموزنده می دهد و به کسانی که قدرت خلاقه افراد و جماعت بشری را به هیچ می نگرند درس زندگی می آموزد که: نه کار بی توکل مصلحت است و نه توکل و تسلیمی که تلاش و سوق به تعالی و کمال در آن نباشد. توکل و تسلیم باید توام با سعی و فعالیت باشد تا میوه شیرین را به بار دهد باید کار کرد و از فیضان رحمت و مکرمت خدای مهربان نیز غافل نبود. به طوری که می دانیم مصراع بالا از عارف و متفکر نامدار ایران مولوی است. روزی شتر مرکوب حضرت رسول اکرم(ص) گم شد، پس از تفحص و جستجوی بسیار آن را یافتند و به حضور پیغمبر آوردند . حضرت رو به غلام کرد و فرمود :" مگر در موقع خواباندن شتر زانوانش را نبسته بودی؟ " غلام عرض کرد:" کسی که توکل به قادر متعال داشته باشد الزام و احتیاجی ندارد که زانوان شتر را ببندد من توکل به خدا کردم و بدون آن که زانوانش را ببندم آن را خواباندم." حضرت فرمود: " عقل و توکل" یعنی: اول زانوی شتر را ببند و آن گاه توکل کن زیرا قبول مشیت الهی به آن تعلق می گیرد و که با کسب و کار وسعی و مجاهدت همراه باشد نه جبری صرف باش که کاری نکنی و با توسل و توکل همه چیز را از خدا بخواهی و بدانی، نه مختار مطلق که کسب کار و حرکت را بدون توکل و استعانت جستن از ذات باریتعالی منشا خیر و برکت بدانی.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
سگ نازی آباد
افرادی که ناسپاسی کنند و نسبت به کسانی که حق و دینی از آنها بر عهده داشته باشند . حق نمک و زحمت را به جای نیاورند سهل است بلکه در مقام ایذا و اضرار مخدمان و ذوی الحقوق بر آید چنین افرادی را به سگ نازی آباد تشبیه و تمثیل کرده می گویند:" فلانی سگ نازی آباد است . نه غریبه می شناسد نه آشنا." ضرب المثل سگ نازی آباد مربوط به چهل پنجاه سال پیش است که نازی آباد هنوز صورت شهری و آبادی به خود نگرفته سلاخ خانه یا به اصطلاح امروزی کشتارگاهش مورد تو جه و اعتنا بوده است که صد ها سگ در اطراف و جوانب سلاخ خانه با زوائد و پس مانده لاشه های گاو و گوسفند تغذیه می کردند بدون آنکه ساکنان محدوده کشتار گاه را از نزدیک ببینند و آشنا را از بیگانه و دوست را از دشمن تشخیص دهند. نه غریبه می شناختند و نه آشنا، به روی همه پارس می کردند و نیش دندان نشان می دادند تا به حدی که عمل غریزی آنها البته به غلط و اشتباه به حف ناشناسی و بیوفایی و ناسپاسی تلقی گردید و صورت ضرب المثل یافت.
داستان ضرب المثل "این طفل یکشبه ره یکساله می رود" را بگو.
از مصراع بالا که به صورت ضرب المثل در آمده است در نشان دادن استعداد خارق العاده افراد که موجب بروز ظهور امور و اعمالی شگفت انگیز و خارج از حدود متعارف و انتظار می شود استفاده می کنند. راجع به تر قیات و پیشرفتهای شگرفی که زودتر از موعد مقرر تحقق پیدا می کنند نیز به آن تمثیل می جویند. ضرب المثل بالا متناسب با این موضوع به صور اشکال مختلفه گفته می شود. گاهی گفته می شود: این طفل یکشبه ره دهساله می رود و زمانی دهساله را تا حد صد ساله افزایش می دهند که طبعا دور از ذهن و تصور خواهد بود پیداست عبارت بالا همان مصرع دوم از بیت چهارم غزل شیوای خواجه شیراز حافظ شیرین سخن است. یکی از بازرگانان شیراز در سفری که به کشور بنگاله کرده بود تحف و هدایای گرانقیمتی به حضور سلطان غیاث الدین بن اسکندر بنگالی معروف به اعظم شاه پادشاه بنگاله تقدیم داشت و بدین وسیله مورد توجه واقع شد . شبی از شبهای بهاری که اعظم شاه محفل انسی ترتیب داده بود بازرگان موصوف را نیز به آن مجلس خواند . مهتاب شبی بود قرص و قمر دامن کشان انوار سیمین خود را بر روی باغ و چمن و کاخ سلطانی می گسترانید. به قول مؤلف الفهرست در دستگاه طرب سلطان سه دختر طناز به اسامی مستعار سرو وگل و لاله خدمت می کردند که یکی می نواخت ، دیگری می خواند و سومی با رقص شور انگیزش دلهای جمع را مسخر می کرد . مادر این سه دختر مرده شوی بود که او را به اصطلاح عربی متعارف غساله و دخترانش را هم قهرا دختران غساله و یا به قول ظرفا و شوخ طبعان هند ثلاثه غساله می گفته اند. باری چون بزم دیجور کاملا گرم شد وسرو گل و لاله به نغمه سرایی و دلربایی پرداختند سلطان غیاث الدین را وجد و نشاطی زاید الوصف دست داد و ساقی گلفام مجلس را مخاطب قرار داده در حال نشاط و سرمستی مرتجا چنین گفت: ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود و با سرودن این مصراع که در آن صنعت ایهام به کار رفته و مرادش سه دختر غساله- ثلاثه غساله- بوده است که در آن مجلس بزم و طرب طنازی و هنر نمایی می کردند از ساقی جام شراب خواست . آن گاه هر چه تلاش کرد که با این مصراع و مطلع زیبا غزلی بسازد توفیق نیافت . بنا به استدعا و پیشنهاد حاضران مجلس مصراع مزبور را به مسابقه گذاشت و به شاعران پارسی گوی مقیم بنگاله مدت یکماه مهلت داد که با این مطلع به مناسبت آن مجلس غزل بسازد و سروده هر کس برنده شناخته شود به قول صاحب تاریخ بحیره پنجاه خروار قماش به او داده خواهد شد. بازرگان ایرانی مورد بحث که در آن مجلس حضور داشت از پادشاه بنگاله خواهش کرد که مدت ضرب الاجل را تمدید نماید تا خواجه شیراز هم در این مسابقه ادبی شرکت کند . سلطان غیاث الدین رای بازرگان را پسندید ومدت مسابقه را تا مراجعت مجدد بازرگان از ایران تمدید کرد. بازرگان موصوف به سرعت امور تجاری خود را در بنگاله سرو صورت داده به جانب شیراز روان گردید و ماوقع را به اطلاع حافظ رسانید. غزل سرای نامی شیراز پس از اطلاع و آگاهی از جریان مجلس و عشوه گریهای سرو وگل و لاله که موجب نشاط خاطر سلطان غیاث الدین شده بودند غزل مشهور زیر را ساخت و به همان بازرگان شیرازی داد تا طوطیان هنر را شکر کن سازد: ساقی حدیث سرو وگل و لاله می رود وین بحث با ثلاثه غساله می رود می ده که نو عروس چمن حد حسن یافت کار این زمان زصنعت دلاله می رود شکر شکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسی که به بنگاله می رود طی زمان ببین و مکان در سلوک شعر کاین طفل یکشبه ره یکساله می رود باد بهار می وزد ازبوستان شاه وزژاله باده در قدح لاله می رود آن چشم جاودانه عابد فریب بین کش کاروان سحر بدنباله می رود خوی کرده می خرامد و بر عارض سمن از شرم روی او عرق از ژاله می رود ایمن مشو زعشوه دنیا که این عجوز مکاره می نشیند و محتاله می رود چون سامری مباش که زر دید و از خری موسی بهشت و از پی گوساله می رود حافظ زشوق مجلس سلطان غیاث الدین خامش مشو که کار تو از ناله می رود
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
این شتری است که در خانه هر کس می خوابد
اصطلاح و ضرب المثل بالا به عنوان تسلیت و همدردی به کار می رود تا مصیبت دیدگان را موجب دلگرمی و دلجویی باشد و متعدیان و متجاوزان را مایه تنبیه و عبرت ، تا بدانند که عفریت مرگ در عقب است و مانند شتر قربانی در آستانه در هر خانه و کاشانه ای زانو به زمین می زند و تا بهره و نصیبی نستاند بر پای نمی خیزد، و همچنین از باب تذکر و هشدار به کسانی که در حسن نسیان و فراموشی ، آنان را در روزگار فراغ و آسایش در دریافت نشیب و فرود روزگار باز می دارد نیز ضرب المثل بالا مورد اصطلاح و استناد قرار می گیرد. سه روز قبل از عید قربان یک شتر ماده را در حالی که با انواع گلهای رنگارنگ و حتی سبزی و بر گهای درختان زینت داده بودند و جمعیت بسیاری از هر طبقه و صنف دنبال او می افتادند در شهر می گرداندند و برای او طبل و نقاره و شیپور می زدند و سخنان دینی و اشعار مذهبی می خواندند . این شتر از هر جای و هر کوی و برزن که می گذشت مردم دور او جمع می شدند و پشم حیوان را عوام الناس- بویژه زنان آرزومند- مایه اقبال و رفع نکبت و و بال دانسته و به عنوان تیمن و تبرک از بدنش می کندند و از اجزا تعویذ و حرز بازو و گردن خود و اطفال قرار می دادند. این جریان و آداب و رسوم که ریاست آن به عهده شخصی معینی بود و مباشرین این کار القاب خاصی داشتند مدت سه روز به طول می انجامید و در این مدت شتر گردانی به در خانه هر یک از اعیان و اشراف شهر که می رسیدند شتر را به زانو در می آوردند و از صاحب خانه به فراخور مقام و شخصیتش چیز قابل توجهی نقدا یا جنسا می گرفتند و از آنجا می گذشتند . روز سوم که روز عید قربان بود این حیوان زبان بسته را به طرز جانگدازی نحر می کردند، و هنوز جان در بدن داشت که هر کس با خنجر و چاقو و دشنه حمله ور می شد و هنوز چشمان وحشت زده اش در کاسه سر به اطاف می نگریست که تمام اعضای بدنش پاره پاره شد گوشهایش به یغما می رفته است. کاری به تفصیل قضیه نداریم . غرض این است که به گفته استاد ارجمند شادروان سید جمال الدین همایی :" از مبنای همین کار در زبان فارسی کنایات و امثالی وارد شده است مانند شتر را کشتند: یعنی: کار تمام شد. فلانی شتر قربانی شده است یعنی: هر کس او را به طرفی می کشید، یا به معنی اینکه دور او را گرفته اهمیتش می دهند ولی بالاخره نابودش می سازند." در دنباله مطلب به این اصطلاح و ضرب المثل می رشد که: شتر را در منزل فلانی خوابانده اند. یعنی: غائله را به گردن او انداخته اند.
داستان ضرب المثل "شانس خرکی" را بگو.
اصطلاح بالا مترادف نقش آوردن و کنایه از بخت و اقبال غیر متقربه است که بر حسب تصادف و بدون انتظار قبلی روی کند. و محرومیتها و ناکامیهای گذشته را جبران نماید با این تفاوت که اصطلاح شانس آوردن به صورت جدی ولی عبارت مثلی نقش خرکی در لباس شوخی و یا به منظور اهانت و تحقیر گفته می شود. اگر هر سه قاپ به شکل خر یعنی سه خر بنشینید این هم بزرگترین نقش است که کمتر اتفاق می افتد و قاپ باز مانند سه اسب سه برابر مبلغ شرط بندی را که اصطلاحا بر دکلان هم می گویند از حریفانش خواهد برد. اصطلاح نقش خرکی از بازی سه قاپ و نقش خر در بازی ریشه گرفته و به همین صورت در میان عوام الناس ضرب المثل شده بود ولی در عصر حاضر که بازار زبان و ادب پارسی عرصه تاخت و تاز لغات خارجی قرار گرفته واژه لاتینی شانس جای واژه فارسی و معرب نقش را گرفته بالنتیجه اصطلاح نقش خرکی تغییر شکل داده صورت ضربالمثل یافته است و در موارد مشابه مورد استناد و تمثیل عوام الناس قرار می گیرد.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
شال و کلاه کردن
هر گاه کسی مهیای رفتن باشد و یا بخواهد لباس رسمی به تن کند تا در یکی از مجالس یا تشریفات رسمی شرکت نماید یا به عبارت بالا ارسال مثل کنند. به علاوه از باب شوخی و مزاح هم در موارد افرادی که قصد عزیمت به کار یا جایی دارند اصطلاحا گفته می شود: فلانی شال و کلاه کرده یعنی مهیای رفتن و آماده عزیمت است. در عبارت بالا غرض از شال پار چه ای از پشم یا پنبه یا ابریشم است که سابقا روی الخالق( از خالق) به کمر می بستند و روی آن سرداری می پوشیدند. شال به کمر بستن تا پنجاه سال قبل در ایران رایج بود و جزء آداب و سنن لباس پوشی محسوب می شد ولی دولت پهلوی آن را ممنوع کرد و دستور داد به راه و رسم اروپایی لباس بپوشد و کلاه بر سر نهند. عبارت شال و کلاه به گفته علامه دهخدا ترکیب عطفی است و اصطلاحا به لباس وزرا و مستوفیان اطلاق می شد که عبارت بود از لباس زربفت و ملیله دوزی با حمایل و نشانه ها و شال ابریشمین و نفیس که به کمر می بستند و همچنین کلاهها ی بسیار بلند از پوستهای بخارا و سمر قندی که بر سر می نهادند و به عصر سلاطین قاجار با این شکل و هیئت در روزهای بار ئ سلام رسمی حاضر می شدند. چون از شال و کلاه کردن در عصر و زمان سلسله قاجار یه معنی و مفهوم آماده شدن و مهیای رفتن افاده می شد لذا این عبارت رفته رفته به صورت ضربالمثل در آمد و در حال حاضر با آنکه شال و کلاهی در بین نیست و جز معدودی از روستاییان کهنسال که بر رسم و سنت قدیم باقی هستند دیگر کسی شال به کمر نمی بندد و کلاه پوستین بر سر نمی نهد مع ذالک عبارت شال و کلاه کردن به اعتبار سابقه و ریشه تاریخی در مورد افرادی که عزم جزم دارند تا به جایی بروند مورد استفاده و استناد قرار می گیرد.
داستان ضرب المثل "شاخ و شانه کشیدن" را بگو.
شاخ و شانه کشیدن کنایه از تهدید و ارعاب است که کسی به منظور انتقام یا ترساندن طرف مقابل تهدید بر آید و از هر اقدامی برای تامین مقصود خویش خود داری نکند . این عبارت در اصل شاخ و شانه بوده است ولی در اصطلاح عامه حرف" و" را غالبا تلفظ نمی کنند و شاخ شانه گویند. سابقا راه و رسم گدایی تا این اندازه پیشرفت نکرده بود که فی المثل باند و جمعیت و حزب و تشکیلات داشته باشند . فقط چند چشمه بلد بودند و به آن وسایل سد جوع و تحصیل درهم و دینار می کردند. یکی از آن چشمه ها که گدایان ایران در قدیم الایام بازی می کردند شاخ و شانه کشیدن بوده است. شاخ و شانه عبارت بودند از شاخ نوک تیز و شانه استخوان گوسفند که گدایان شاخ را در دست راست وشانه را در دست چپ می گرفتند و بر در خانه و جلوی دکان می رفتند و مطالبه وجه می کردند چنانچه صاحب خانه و دکاندار در پرداخت وجه استنکاف و امتناع می کرد گدای سمج آن شاخ را به نوعی روی شانه یعنی شاخه استخوان گوسفند می کشید که صدای چندش آوری از آن بر می خاست و شنونده را به ستوه آورده مجبور می کرد چیزی به گدا بدهد و او را از سر خود باز کند.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
سه پلشت آمد و...
اصطلاح سه پلشت که اشتباها سه پلشک هم ضبط شده و تلفظ می شود هنگامی به کار می رود که گرفتاریها و دشواریها یکی پس از دیگری به سراغ آدمی بیاید و عرصه را تنگ کند در این صورت گفته می شود : سه پلشت آمد و یا به شکل دیگر :" سه پلشت آید و زن زاید و مهمان عزیزی برسد." در بازی سقاب آجر یا خشتی در میان مجلس مس نهند و حریفان به طور چمباتمه بر روی زمین می نشینند . آن گاه به نوبت سه قاپ را در لای انگشتان دست راست خود قرار می دهند و یک جا بر زمین می اندازند . شگرد بازی سه قاب این است که قاپ باز در حال چمباتمه با ژست مخصوصی قاپها را بیندازند و کف دستش را محکم به پهلوی رانش بکوبد تا صدایی از آن بر خیزد. در بازی سه قاپ هر کسی می تواند به دلخواه خود مبلغی بخواند یعنی شرط بندی کند و آن گاه سه قاپ انداخته می شود . اگر دو اسب بیاید قاپ اندازد دو سر می برد . اگر دو خر بیاید دو سر می بازد. اگر هر سه قاپ به شکل اسب یا خر سر پا بنشیند آن را نقش می گویند و قاپ انداز سه برابرآنچه را که طرف مقابل خوانده است می برد. موضوع مورد بحث ما این است که اگر قاپها دو اسب و یک خر و یا دو خر و یک اسب بنشیند آنکه قاپها را انداخته سه سر به حریفان می بازد که قسم اخیر در واقع منتهای بد شانسی قاپ انداز است و آن را در اصطلاح قاپ بازها سه پلشت می گویند که به علت اهمیت موضوع در تعریف بد شانسی و توصیف بد اقبال رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده و موارد مشابه مورد استفاده و استناد قرار گرفته است.
داستان ضرب المثل "سوراخ دعا را گم کردی" را بگو.
گاهی اتفاق می افتد که شخص کم مایه ای به اتکای محفوظات و مسموعاتش در غیر موقع و مورد معین اظهار فضل می کند که کمترین ار تباطی با موضوع مورد بحث ندارد. پاسخ عقلا و ظرفای مجلس به این زمره از مردم این است که: دعا بلدی ولی ، سوراخ دعا را گم کردی ، یعنی چیزکی در چنته داری ولی نمی دانی کجا مصرف کنی. عبارت مثلی بالا مربوط به حکایت شیرین و آموزنده ی است که مولانا مولوی بلخی در جلد چهارم کتاب مثنوی معنوی به نظم آورده و در این حکایات شخصی به وقت استنجا به جای آنکه دعای اللهم اجعلنی من التوابین و اجعلنی من المطهیرین را بخواند اشتباها دعای الهم ارحنی رائحة الجنته را که مر بوط به سوراخ بینی است و در وقت استنشاق می خوانند بر زبان جاری کرد . عزیزی گفت:" ورد را خوب بلد هستی ولی سوراخ دعا را گم کرده ای."
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
سنگی که به هوا می رود تا بر گردد هزار چرخ می خورد
در عبارت بالا گاهی جای سنگ عبارت سیب را هم به کار می برند ولی صحیح آن از نظر ریشه تاریخی همان کلمه سنگ است که گمان می رود سیب به علت مدور بودن بعدها جای سنگ را گرفته باشد. مورد استفاده و اصطلاح ضرب المثل بالا هنگامی است که کسی در جریان زندگی دچار مشکلی شده باشد و هیچ گونه راه چاره و علاجی برای رفع مشکل و مانع موجوده منصور نگردد . در چنین موقعی به آن شخص مایوس و ناامید از راه دلجویی و تقویت حس اعتماد و اطمینان چنین می گویند:" هر گز نا امید مشو . از آینده کسی خبر ندارد که چه نقشی بازی می کند کسی چه می داند؟ شاید صلاح و مصلحت کار تو در وقوع این حادثه باشد زیرا از قدیم گفته اند : سنگی که به هوا می رود تا برگردد هزار چرخ می خورد" متوکل عباسی از خلقای سفاک و خونخواری بود که مراتب عناد و دشمنی او نسبت به خاندان بنی هاشم و آل علی (ع) حد و میزانی نداشت و مخصوصا جریان به آب بستن سرزمین کربلا که به دستور متوکل انجام گرفت بر اهل اطلاع پوشیده نیست. باری این مرد شقی افراد بی گناه را به عناوین مختلف و معاذیر غیر موجه به زندان می انداخت به قسمی که در زمان خلافت او تمام آزاد مردان در قید و زنجیر بودند و کلیه زندانها پر شده بود چون مدتی بدین منوال گذشت و خلیفه از نگهداری زندانیان بی گناه خسته شده بود به جای آنکه دستور دهد آن بیچارگان بی گناه را آزاد سازد به عادت خبث طینت فر مان داد همه را گردن بزنند. عمله سیاست دست به کار شدند و آن بخت بر گشتگان را به کشتار گاه برده یکی پس از دیگری از دم تیغ می گذراندند. در میان زندانیان جوان خوش سیمایی وجود داشت که صباحت و جوانیش دل فرمانده کشتار را به رقت آورده بود. از آن جوان پرسید" کجایی هستی؟" جواب داد " اهل همدانم" سوال کرد" گناهت چه بود؟" پاسخ داد: " نمی دانم" فر مانده کشتار گفت " چون قدرت و جرئت تخلف از اجرای فرمان خلیفه را ندارم و از کشتن تو نمی توانم سر پیچی کنم لذا اگر چیز دیگری که انجام و اجابتش برای مقدور و میسر باشد از من بخواهی با کمال میل اطاعت می کنم و مشعوف می شوم. " جوان همدانی گفت:" مدتی است چیزی نخوردم . لقمه نانی به من برسان تا صد جوع کنم." به دستور فر مانده کشتار غذای ماکولی آوردند و جوان با نهایت خونسردی و بدون اعتنا به صحنه کشتار شروع به خوردن غذا کرد. فر مانده کشتار را از حال جوان شگفتی و حیرت به دست داد و گفت:" ای جوان از حال و رفتار تو سر در نمی آورم. چنان به خوردن مشغول هستی انگار در سفره خانه نشسته ای و هیچ حادثه شومی در انتظار تو نیست در حالی که چون چند نفر دیگر کشته شوند نوبت به تو میرسد که در زیر تیغ جلاد دست و پا بزنی." جوان همدانی که دست راستش در قدح غذا بود با دست چپ سنگی از زمین برداشت و گفت:" نگاه کن، تا این سنگ به هوابرود و بر گردد هزار چرخ می خورد. خدا داناست که در طول مدت این چرخش چه اتفاقی روی خواهد داد." این بگفت و سنگ را به هوا افکند و لقمه غذا را در دهان گذاشت . از عجایب روزگار آنکه هنوز سنگ به زمین فرود نیامده بود که از دور گرد خاکی بر خاست و سواری در رسیده فریاد بر آورد:" دست نگهدارید. دست نگهدارید. متوکل را کشتند." با این ترتیب جوان همدانی و بقیه بی گناهان از کشته شدن نجات یافتند و عبارت بالا ضرب المثل گردید.
داستان ضرب المثل "سنگ کسی را به سینه زدن" را بگو.
این عبارت که به صورت ضر ب المثل در آمده و عارف و عامی به آن استناد و تمثیل می کنند در مورد حمایت و جانبداری از کسی یا جمعیتی به کار می رود، فی المثل گفته می شود:" از کثرت پاکدلی و عطوفت سنگ هر ضعیفی را به سینه می زند و از هر ناتوانی هواداری می کند" یا به شکل دیگر:" چرا این همه سنگ فلانی را به سینه می زنی؟" که در هر دو صورت مبین حمایت و غمخواری و جانبداری است که از طرف شخصی نسبت به شخص یا افراد و جمعیت های دیگر ابراز می شود. این سنگ که در عبارت بالا مورد بحث است سنگ زور خانه است که بازوان سطبر و نیرومند می خواهد تا آن را چندین بار بالا بکشد و پایین بیاورد بدون آنکه ته سنگ با زمین تماس پیدا کند. در قرون گذشته هر دسته از پهلوانان سنگ مخصوصی در زور خانه داشته اند و اگر پهلوانی سنگ دیگری را به سینه می زد . بالای سینه می کشید احتمال داشت که آن سنگ بر اثر بد دست بودن و بد قلقی کردن و ثقل و سنگینی فوق العاده به روی سینه آن پهلوان مغرور و کم تجربه سقوط کند و موجب جرح و صدمه و نا راحتی گردد لذا آن پهلوان را عقلای قوم از اینکار منع و موعظه می کردند که از باب احتیاط سنگ دیگری را به سینه نزند یعنی با سنگ نا شناخته و زیاد تر از قدرت و زورمندی خود تمرین نکند و حدود و ثغور پهلوانی را ملحوظ و محفوظ دارد تا احیانا موجب خسران و انفعال نگردد. این عبارت رفته رفته از گود زور خانه به کوی و برزن و خانه و کاشانه سرایت کرده درمیان عامه و به صورت ضرب المثل در آمد با این تفاوت که اصل قضیه مبتنی بر غرور و خود خواهی ولی در معنی و مفهوم مجازی مبین حمایت و غمخواری و جانبداری است.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
ایراد بنی اسرائیلی
هر ایرادی که مبتنی بر دلایلی غیر موجه باشد آن را ایراد بنی اسرائیلی می گویند: اصولا ایراد بنی اسرائیلی احتیاج به دلیل و مدرک ندارد زیرا اصل بر ایراد است - خواه مستند و خواه غیر مستند - برای ایراد گیرنده فرقی نمی کند. ایراد بنی اسرائیلی به اصطلاح دیگر همان بهانه گیری و بهانه جویی است، النهایه گاهی از حدود متعارف تجاوز کرده و به صورت توقع نابجا در می آید. بنی اسرائیل همان پسران یعقوب وپیروان فعلی دین یهود هستند که پیغمبر آنها حضرت موسی و کتاب آسمانیشان تورات است. بنی اسرائیل اجداد کلیمیان امروزی و نخستین ملت موحد دنیا هستند که از دو هزار سال قبل از میلاد مسیح در سرزمین فلسطین سکونت داشته به چوپانی وگله چرانی مشغول بوده اند. بنی اسرائیل به چند قبیله قسمت می شدند و هر قبیله رئیسی داشت که او را شیخ یا پدر می گفتند. از معروفترین شیوخ آنها حضرت ابراهیم بود که پدر تمام اقوام عبرانی محسوب می شود. بنی اسرائیل در زمان یعقوب به مصر مهاجرت کردند و بعد از مدتی به راهنمایی حضرت موسی به شبه جزیره سینا عازم شدند. چهل سال میان راه سر گردان بودند، موسی در گذشت و یوشع آنها را به کنعان رسانید. بعد از فوت سلیمان ( 974 ق.م.) دو سلطنت تشکیل دادند یکی دولت اسراییلی و دیگری دولت یهود . دولت اسراییلی را سارگن پادشاه آسور و دولت یهود را بخت النصر یا نبوکدنزر پادشاه کلده منقرض کرد و عده کثیری از آنها را به اسارت برد که بعد از هفتاد سال کورش کبیر شهر زیبای بالا را فتح کرد همه را به فلسطین عودت داد . باری پس از آنکه حضرت موسی به پیغمبری مبعوث گردید و آنها را به قبول دین و آئین جدید دعوت کرد ، اقوام بنی اسرائیل به عناوین مختلفه موسی را مورد سخریه و تخطئه قرار می دادند و هر روز به شکلی از او معجزه و کرامت می خواستند . حضرت موسی هم هر آنچه مطالبه می کردند به قدرت خداوندی انجام می داد ولی هنوز مدت کوتاهی از اجابت مسئول آنها نمی گذشت که مجددا ایراد دیگری بر دین جدید وارد می کرند و معجزه دیگری از او می خواستند . قوم بنی اسراییل سالهای متمادی در اطاعت و انقیاد فرعون مصر بودند و از طرف عمال فرعون همه گونه عذاب و شکنجه و قتل و غارت و ظلم و بیدادگری نسبت به آنها می شد. حضرت موسی با شکافتن شط نیل آنها را از قهر و سخط آل فرعون نجات بخشید. ولی این قوم ایرادگیر بهانه جو به محض اینکه از آن مهلکه بیرون جستند مجددا در مقام انکار و تکذیب بر آمدند و گفتند" ای موسی، ما به تو ایمان نمی آوریم مگر آنکه قدرت خداوندی را در این بیابان سوزان و بی آب و علف به شکل و صورت دیگری بر ما نشان دهی." پس فرمان الهی بر ابر نازل شد که بر آن قوم سایبانی کند: و تمام مدتی را که در آن بیابان به سر می بردند برای آنها غذای مأکولی از من و سلوی فرستاد. پس از چندی از موسی آب خواستند . حضرت موسی عصای خود را به فرمان الهی به سنگـــــی زد و از آن دوازده چشمه خارج شد که اقوام و قبایل دوازده گانه بنی اسرائیل از آن نوشیدند و سیراب شدند. آنچه گفته شد شمه ای از ایرادات عجیب وغریب قوم بنی اسرائیل بر حقیقت و حقانیت حضرت موسی کلیم الله بود که گمان می کنم برای روشن شدن ریشه تاریخی ضرب المثل ایراد بنی اسراییلی کفایت نماید.
داستان ضرب المثل "خرما از كرگی دم نداشت" را بگو.
می‌گویند شهری بود كه به آن شهر بارون می‌گفتند. در این شهر همیشه جنجال و سر و صدا تمام نمی‌شد و كسی جرأت نمی‌كرد پا به آن شهر بگذارد. یك روز ملانصرالدین هوای شهر بارون كرد و گفت: می‌خواهم به این شهر بارون بروم تا ببینم چطور شهری است" رفت و وارد شهر شد. در بین راه كه می‌رفت دید یك نفر خرش با بار افتاده و به تنهایی نمی‌تواند آن را از زمین بلند كند. وقتی ملا را دید از او كمك طلبید و گفت: "خرم با بار افتاده و نمی‌توانم آن را بلند كنم" ملا جلو رفت و دم خر را گرفت تا به كمك صاحبش آن خر را بلند كند. از قضا دم خر داخل دست ملا كنده شد. صاحب خر با خشونت دم خر را گرفت و گذاشت دنبال ملا و همینطور كه ملا داشت می‌دوید، اسب یك نفر از اهالی شهر بارون فرار كرده بود و صاحب آن دنبال اسبش می‌دوید. وقتی كه ملا را دید دوان‌دوان می‌آید فریاد زد تا اسب را از جلو بگیرد و نگذارد فرار كند. ملا از زمین سنگی برداشت و به طرف اسب پرت كرد تا مانع از فرار او بشود. از قضا سنگ به چشم اسب خورد و چشم اسب را كور كرد. دوباره صاحب اسب و مالك خر دوتایی گذاشتند دنبال ملا. ملا وقتی دید خسته شده است به طرف خانه‌ای كه روبه‌رویش بود دوید و با ضربه محكم به در كوفت تا باز شود و خود را از شر آن دو نفر به داخل بیندازد. از قضا، زنی كه نه ماهه حامله بود و می‌خواست وضع حمل كند پشت در ایستاده بود. وقتی ملا از پشت در محكم به در كوفت در به شكم زن حامله خورد و بچه‌اش را كشت. باز هم شوهر زن با صاحبان اسب و خر، ملا را دنبال كردند. ملا وقتی خود را در محاصره دید به بالای بام پرید ولی فایده‌ای نداشت. آنان دنبال او به پشت‌بام پریدند. ملا از بالای بام نگاه می‌كرد تا جای همواری پیدا كند كه از بالای بام بپرد پایین نگاه كرد لحافی را دید زیر بام افتاده بود بدون اینكه فكر كند كه داخل لحاف چه پیچیده‌اند به روی لحاف پرید و شخصی را كه مدتی بود مریض شده بود و او را داخل لحاف پیچیده بودند كشت. صاحبان شخص مریض از جلو و دیگر اشخاص از عقب ملا، ملا را دستگیر كردند و او را پیش قاضی بردند. ملا وقتی دید وضع خیلی خراب است قاضی را به كناری كشید و مبلغ هنگفتی پول به او داد و گفت: "مرا از شر این مردم نجات بده" قاضی وقتی پول را از ملا گرفت، صاحبان دعوا را صدا كرد و گفت: "نفر اول بیاید" نفر صاحب مریض آمد. قاضی گفت: "چه می‌گویی؟" صاحب مریض، قضیه پدرش را كه در زیر بام خوابیده بود و ملا از بالا به روی او پرید و او را كشت برای قاضی شرح داد. قاضی گفت: "اینكه كاری ندارد تو ملا را می‌بری همان جایی كه پدرت خوابیده بود او را می‌خوابانی و خودت می‌روی از روی بام می‌پری روی او" مرد صاحب مریض دید اگر این كار را بكند شاید روی ملا نیفتد و جای دیگری بیفتد و عضوی از بدنش ناقص شود، راه خود را گرفت و رفت. قاضی گفت: "نفر دومی را بیاورید". صاحب زن آمد و جریان زن خود را كه ملا با ضربه‌ای كه از پشت در به او زد و بچه‌اش از بین رفت برای قاضی تعریف كرد. قاضی در جواب گفت: "این خیلی آسان است زنت را به ملا می‌دهی و بعد از نه ماه كه حامله شد و وقت وضع حمل او رسید زنت را تحویل می‌گیری" صاحب زن فكر كرد كه به ضررش تمام می‌شود هیچ نگفت و با ناراحتی از پیش قاضی خداحافظی كرد. قاضی دستور داد نفر سوم بیاید. صاحب اسب جلو آمد و حكایت اسب خود را برای قاضی گفت و اظهار داشت كه ملا با سنگ چشم اسب او را كور كرده است. قاضی با ملایمت گفت: "تو اسب خودت را به دو شقه مساوی تقسیم می‌كنی یك شقه آن كه كور است به ملا می‌دهی و نصف پول اسب خود را از ملا می‌گیری" صاحب اسب خیال كرد اگر اسب را دو شقه بكند و پول شقه‌ای را كه كور است از ملا بگیرد آن وقت نصف دیگرش را چكار بكند. این هم ناراضی از پیش قاضی خداحافظی كرد و رفت. قاضی دستور داد نفر چهارم را بیاورید شخص صاحب خر وقتی دید جریان از این قرار است و دعوای رفقا با ملا چطوری تمام شد. دم خر خود را داخل جیبش گذاشت و گفت: "جناب قاضی، خر بنده از كرگی دم نداشت!"
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
خسن و خسین هر سه دختران مغاویه‌اند
هر وقت یك نفر مطلبی می‌گوید كه هیچ جزء آن با هیچ جزئش نخواند این مثل را به زبان آرند. یكی گفت: خسن و خسین هر سه دختران مغاویه بودند كه در مدینه آنان را گرگ درید. گفتند: خسن و خسین نبود، حسن و حسین بود. هر سه نبود، هر دو بود. دختر نبود، پسر بود. مغاویه نبود معاویه بود. معاویه هم نبود علی(ع) بود. در مدینه گرگ آنها را پاره نكرد بلكه امام حسن را زنش زهر داد، امام حسین را هم شمر ملعون تو صحرای كربلا شهید كرد. آن كسی را هم كه گرگ خورد حضرت یوسف بود آن هم در مدینه نبود در راه كنعان به مصر بود آن هم نخورد بلكه برادرهاش گفتند خورد كه از اصل دروغ بود!
داستان ضرب المثل "آره آورده" را بگو.
شخصی برای مدتی به تهران رفت و در آنجا بیكار بود. پس از چندی به ده خودشان برگشت و مردم برای دیدنش به منزلش رفتند. هركس از او سؤالی می‌كرد در جواب می‌گفت: "آره". خلاصه از بسكه آره گفت این گفته‌اش ورد زبان مردم شده بود. در كوچه ـ هركس كه به دیدن آن شخص نرفته بود و برای اینكه بفهمد او پس از این مدت از تهران چه آورده ـ از دیگران می‌پرسید، در جواب می‌گفتند: "مدتی رفته تهران آره آورده".
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
شتر دیدی؟ ندیدی
اگر یك نفر از رازی خبردار باشد و بروز دادن آن باعث زحمت و گرفتاری خودش با دیگری بشود به او می‌گویند شتر دیدی ندیدی كه این مثل شبیه آن یكی است كه می‌گوید: هرچی دیدی هیچ چی نگو من هم دیدم هیچ چی نمی‌گم و حكایتی دارد. می‌گویند: سعدی از دیاری به دیاری می‌رفت. در راه چشمش به زمین افتاد. جای پای یك مرد و یك شتر دید كه از جلوش رد شده بودند. كمی كه رفت ادرار كم ‌جهشی روی زمین دید پیش خود گفت: "سوار این شتر زن حامله‌ای بوده" بعد یك طرف راه مگس و طرف دیگر پشه به پرواز دید پیش خود گفت: "یكه لنگه بار این شتر عسل بوده لنگه دیگرش روغن" باز نگاهش به خط راه افتاد دید علف‌های یك طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نچریده باقی مانده پیش خود گفت: "یك چشم این شتر كور بوده، یك چشم بینا" از قضا خیالات سعدی همه درست بود و ساربانی كه از جلوش گذشته بود به خواب می‌رود و وقتی كه بیدار می‌شود می‌بیند شترش رفته. او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید. پرسید: "شتر مرا ندیدی؟" سعدی گفت: "یك چشم شترت كور نبود؟" مرد گفت: "چرا" گفت: "بارش عسل و روغن نبود؟" گفت: "چرا" گفت: "زن حامله‌ای سوارش نبود؟" گفت: "چرا" سعدی گفت: "من ندیدم!" مرد ساربان كه همه نشان‌ها را درست شنید اوقاتش تلخ شد و گفت: "شتر مرا تو دزدیده‌ای همه نشانی‌هاش را هم درست می‌دهی" بعد با چوبی كه در دست داشت شروع كرد سعدی را زدن. سعدی تا آمد بگوید من از روی جای پا و علامت‌ها فهمیدم و اینها را گفتم چند تایی چوب ساروانی خورد وقتی مرد ساروان باور كرد كه او شتر را ندزدیده راه افتاد و رفت. سعدی زیر لب زمزمه كرد و گفت: "سعدیا چند خوری چوب شترداران را ـ تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدم!" روایت دوم شیخ سعدی از راهی می‌گذشت. رد پای شتری را دید كه عبور كرده و یك طرف راه مگس و طرف دیگر پشه می‌برد با خود گفت: "بار شتر یك طرف سركه بوده و طرف دیگر شیره، مگس با شیره سر و كار دارد و پشه با سركه" رفت تا رسید به جایی كه دید پشكل شتر یك جا جمع شده با خود گفت: "یقین اینجا شتر خوابیده بوده" بعد آثار پیاده شدن مسافر را كه در كنار راه ادرار كرده بود، دید و از محل ادرار تشخیص داد كه مسافر زنی بوده ـ ادرار زنانه روی زمین پخش می‌شود ولی ادرار مردان، زمین را گود می‌كند ـ بعد جای پنجه‌های دست مسافر را دید كه به زمین تكیه داده و بلند شده با خود گفت: "معلوم است مسافر زن، آبستن هم بوده ـ زن آبستن درحال بلند شدن با دست به جایی تكیه می‌كند". مقداری كه رفت از آن طرف یك نفر شتربان رسید پرسید: "درویش از این راه كه آمدی شتری دیدی؟" شیخ گفت: "بارش یك طرف سركه و یك طرف شیره بود؟" شتربان گفت: "بله" دوباره گفت: "مسافرش زن آبستنی بود؟" شتربان گفت: "بله كجا رفت؟" شیخ سعدی گفت: "ندیدم كجا رفت" شتربان شیخ را زیر چوب گرفت. كتكش می‌زد و می‌گفت: "تو شتر مرا به خاطر مسافر زن طمع كردی" شیخ سعدی زیر چوب ناله می‌كرد و می‌گفت: "سعدیا چند خوری چوب شتربانان را ـ می‌توان قطع نظر كرد، شتر دیدی؟ نه"
داستان ضرب المثل "قوز بالاقوز" را بگو.
هنگامی كه یك نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم كاری مصیبت تازه‌ای هم برای خودش فراهم می‌كند این مثل را می‌گویند. یك قوزی بود كه خیلی غصه می‌خورد چرا قوز دارد؟ یك شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال كرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر تون حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نكرد و رفت تو. سر بینه كه داشت لخت می‌شد حمامی را خوب نگاه نكرد و ملتفت نشد كه سر بینه نشسته. وارد گرمخانه كه شد دید جماعتی بزن و بكوب دارند و مثل اینكه عروسی داشته باشند می‌زنند و می‌رقصند. او هم بنا كرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی كردن. درضمن اینكه می‌رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید كه آنها از ما بهتران هستند. اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد. از ما بهتران هم كه داشتند می‌زدند و می‌رقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفیقش كه او هم قوزی بود از او پرسید: "تو چكار كردی كه قوزت صاف شد؟" او هم ماوقع آن شب را تعریف كرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شده‌اند خیال كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان می‌آید. وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود كه فهمید كار بی‌مورد كرده، گفت: "ای وای دیدی كه چه به روزم شد ـ قوزی بالای قوزم شد!" مضمون این تمثیل را شاعری به نظم آورده است و در قالب مثنوی ساده‌ای گنجانده است كه این قطعه را آقای احمد نوروزی در اختیار ما گذاشته‌اند و نقل آن را در اینجا خالی از فایده نمی‌دانم با این توضیح كه آقای نوروزی نام سراینده آن را نمی‌دانستند و ما هم نتوانستیم نام سراینده را پیدا كنیم وگرنه ذكر نام وی در اینجا ضروری بود. خردمند هر كار بر جا كند شبی گوژپشتی به حمام شد عروسی جن دید و گلفام شد برقصید و خندید و خنداندشان به شادی به نام نكو خواندشان ورا جنیان دوست پنداشتند زپشت وی آن گوژ برداشتند دگر گوژپشتی چو این را شنید شبی سوی حمام جنی دوید در آن شب عزیزی زجن مرده بود كه هریك زاهلش دل افسرده بود در آن بزم ماتم كه بد جای غم نهاد آن نگونبخت شادان قدم ندانسته رقصید دارای قوز نهادند قوزیش بالای قوز خردمند هر كار برجا كند خر است آنكه هر كار هر جا كند
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
شما هم شهر آباد كن نیستید
دهی بود كه چند خانوار داشت از قضا آنها هم كوچ كردند به جای دیگری رفتند و فقط یك خروس و یك سگ در ده جا ماندند روباهی آن طرف‌ها بود كه می‌خواست خروس را بگیرد، خروس چون از قضیه باخبر شد پیش سگ رفت و گفت: "روباه می‌خواد منو بگیره و بخوره چكار كنم؟" سگ گفت: "من در گوشه‌ای می‌خوابم تو هم یك تكه فرش بینداز رو من خودتم روی او بخواب و طوری نشون بده كه لونه‌ات همین جاست تا روباه خواست بیاد ترو بخوره من بلند میشم و اونو می‌گیرم". مدتی كه از شب گذشت روباه دندان تیز كرد و به سراغ خروس آمد و تا خواست كه خروس را بگیرد سگ به او حمله كرد و دمش را از بیخ كند. روباه وقتی دمش كنده شد و از حیله‌ای كه به كارش كرده بودند خبردار شد رو كرد به خروس و گفت: "من با این دم كنده میرم ولی شما هم شهر آباد كن نیستین و این ولایت با شما دو نفر آباد بشو نیس!"
داستان ضرب المثل "از پشت خنجر زد" را بگو.
پناه بر خدا از منافقان روزگار که در لباس دوستی جلوه می کنند ولی چون وثوق و اعتماد طرف مقابل را جلب کردند در فرصت مناسب از پشت خنجر می زنند و دشنه را تا دسته در قلب دوست فریب خورده فرومی کنند . افراد منافق به سابقه تاریخ و شوخ چشمی های روزگار هرگز روی خوش ندیدند و اگر هم احیانأ چند صباحی از باده غرور و خیانت سرمست بودند ، آن سرمستی دیری نپایید و آن شهد موقت به شرنگ جانکاه و جانگداز مبدل گردید. اکنون ببینیم چه کسی برای اولین بار از پشت خنجر زد و فر جام کار محرک اصلی به کجا انجامید: هنگامی که ذونواس فرزند شواحیل- یا به قولی تبع الاوسط پادشاه یمن موسوم به حنیفة بن عالم- را به قتل رسانید و به دستیاری بزرگان و امرای کشور بر مسند سلطنت مستقر گردید، چون پیرو هیچ مذهبی نبود و یا به روایتی از آیین موسی پیروی می کرد، در مقام آزار و کشتار امت مسیح بر آمد و کار ظلم و شکنجه را نسبت به این قوم به جایی رسانید که عاقبت پادشاه حبشه، که دین مسیحیت داشت ، در صد دفع و رفع وی بر آمد و یکی از سرداران نامی خود به نام اریاط را با هفتاد هزار سپاهی به کشور یمن اعزام داشت. در جنگی که بین اریاط و ذونواس رخ داد زونواس به سختی شکست خورد منهزم گردید و اریاط زمام امور یمن را در دست گرفت. دیر زمانی از امارات اریاط در یمن نگذشت که یکی از سرداران سپاه او موسوم به ابرهه که نسبت به وی حسد می ورزید سپاهیانی فراهم آورده متوجه شهر صنعا پایتخت یمن شد. اریاط مردی سلحشور و شجاع بود و ابرهه می دانست که از عهده وی در میدان جنگ بر نخواهد آمد . بنابر این در صنعا به غلام خود غنوده دستور داد که وقتی در میدان جنگ با اریاط روبرو می شود و او را به کار جنگ و جدال مشغول می دارد وی ناگهان از پشت به اریاط حمله کند و کارش را بسازد. چون ابرهه و اریاط مقابل یکدیگر قرار گرفتند ، اریاط با ضرب شمشیر خود چنان بر فرق ابرهه نواخت که تا نزدیک ابروی وی، شکافی عظیم بر داشت! ولی در همین موقع غنوده به دستور ارباب خود ، اریاط را نامردانه از پشت خنجر زد و به قتل رسانید. وقتی که خبر کشته شدن اریاط به نجاشی پادشاه حبشه رسید سخت بر آشفت و سوگند یاد کرد که تا قدم بر خاک یمن نگذارد و موی سر ا برهه را به دست نگیرد از پای ننشیند. چون ابرهه از قصد نجاشی و سوگندی که یاد کرده بود آگاه شد تدبیری اندیشید و نامه ای مبنی بر پوزش و معذرت با انبانی از خاک یمن و موی سر خویش توسط یکی از کسان و نزدیکان به حضور سلطان حبشه فرستاد و در نامه معروض داشت:" برای آنکه سوگند سلطان راست آید، خاک یمن و موی سر خویش را فرستادم. "
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
الخیر فیما وقع
عبارت مثلی بالا که باضرب المثل " هرچه پیش آید خوش آید" ترادف دارد در واقع مستخرج و مستنبط از کتاب آسمانی قرآن مجید، سوره بقره آیه 214 ،است. آنجا که میفرماید :" چه بسا از چیزی کراهت دارید ، درحالی که خیر وصلاح شما درآن است . خدا می داند وشما نمی دانید." نقل است که میرزا مهدی خان استر آبادی معروف به منشی سجعی مطنطن برای مهر نادرشاه افشار ساخته از نظر گذارانید. نادر برآشفت ونوشته را به دور افکند و باآنکه عامی بود سر برآورد وگفت : " بر روی خاتم من این جمله را حک کنید الخیر فیما وقع. بعضی از مورخین ایرانی نسبت به واقع بالا با نظر تردید می نگرند وبه عبارت مذکور را ماده تاریخ سلطنت نادر شاه میدانند زیرا الخیر فیما وقع به حروف ابجد برابر است با سال 1148 هجری قمری که سر سلسله افشاریه در شوال همان سال به سلطنت رسیده است.
داستان ضرب المثل "این به آن در" را بگو.
گاهی اتفاق می افتد که افرادی در مقام قدرت نمایی بر می آیند و زیان و ضرر مادی یا معنوی می رسانند. شک نیستد که طرف مقابل هم دست به کار می شود و تا عمل دشمن را متقابلا پاسخ نگوید از پای نمی نشیند. عبارت مثلی بالا هنگام عمل متقابل مورد استفاده قرار می گیرد. مغیره بن شعبه در سال پنجم هجرت اسلام آورد و در جنگهای حدیبیه و یمامه و فتوح شام حضور داشت و یک چشم خود را در جنگ یرموک از دست داد و در جنگهای قادیسه و نهاوند و همدان و جز آن نیز شرکت داشت. مغیره اول کسی بود که پس از رحلت پیغمبر (ص) از ماجرای سقیفه بنی ساعده آگاه گشت و جریان را به اطلاع عمر بت خطاب رسانید. شاید اگرهوش و تیزبینی او نبود مسیر تاریخ اسلام عوض می شد و خلافت در قبضه انصار مدینه قرار می گرفت. بعدها از طرف خلیفه دوم به حکومت بصره منصوب گردید ولی دیر زمانی نگذشت که به زنا متهم شده نزدیک بود حد زنا از طرف خلیفه عمر بر او جاری شود که به علت لکنت زبان احد از شهود زیادبن ابیه از مجازات و همچنین ولایت بصره معاف گردید. مغیره بن شعبه یکی از عوامل غیر مستقیم در قتل خلیفه دوم عمر بوده است چه اگر غلام ایرانیش ابولولو بر اثر ظلم وستم وی شکایت به خلیفه نمی برد قطعا آن واقعه رخ نمی داد مغیره سالها سالها حکومت کوفه را داشت و چون عثمان کشته شد گوشه نشینی اختیار کرد . در واقعه جمل و صفین شرکت نداشت و لی می گویند در اجماع حکمین دست اندر کار بوده است. برای اثبات حب دنیا و مادی گری مغیرة بن شعبه همین بس که چون تشخیص داد حضرت علی (ع) از دنیا روی بر تافته است جانب معاویه را گرفت و به سوی شام روانه شد. در پیمان صلح بین امام حسن مجتبی(ع) و معاویه حاضر و ناظر بود و چون معاویه خواست عبد الله عمر و عاص را به حکومت کوفه بگمارد از باب خیر خواهی! گفت:" ای پسر سفیان پدر را به حکومت مصر و پسر را به حکومت کوفه می گماری و خویشتن را در میان دو کف شیر شرزه قرار می دهی؟" معاویه از این سخن بیمناک شد و صلاح در آن دید که مغیره را کماکان به حکومت منصوب دارد تا خسارت انزوار و گوشه نشینی چند ساله را از بیت المال کوفه جبران کند. پس از چندی عمر وعاص به جریان قضیه و سعایت مغیره واقف شد و برای آنکه خدعه و نیرنگ مغیره را بلاجواب نگذارد به معاویه فهمانید که پول در دست مغیره به سرعت ذوب می شود ، مصلحت در این است که دیگری عهده دار امر خراج کوفه گردد ومغیره فقط به کار نماز و اجرای احکام و تعالیم اسلامی بپردازد! معاویه نصیحت امر و عاص را بکار بست و مغیره را تنها مسئول و متصدی کار جنگ نماز کرد . دیر زمانی نگذشت که بین عمر و عاص و مغیره بن شعبه اتفاق ملاقات افتاد. عمر و عاص نیشخندی زد و گفت:" هذه بتلک" یعنی این به آن در !
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
سد سکندر باش
هر گاه بخواهند کسی را به مقاومت در مقابل دشمن یا حوادث تشویق و تشجیع کنند از ضرب المثل بالا استفاده کرده یا به اصطلاح دیگر می گویند: مانند سد سکندر پایداری کن اسکندر ذوالقرنین در بازگشت از ظلمات به شهری سبز و آراسته رسید که در پای کوهی بلند واقع شده بود. بزرگان شهر به خدمت شتافتند و از خراب کاری قومی به نام یاجوج و ماجوج شکوه و زاری کردند: قالوا یا ذوالقرنین.ان یاجوج وماجوج مفسدون فی الارض. و برای توضیح بیشتر گفتند که این جانوران اندامی پرموی ودندانی چون دندان گراز دارند. گوشهایشان به قدری پهن است که در موقع استراحت یکی را بستر ودیگری را رپوش می کنند ! در فصل بهار گروه گروه از کوهسار فرود می آیند و خواب وآسایش رابر ما تباه می سازند. اسکندر چون شرح ماجرا شنید بی نهایت متأثر گردید و با گروهی از دانشمندان که در التزام بودند به گذرگاه یاجوج و ماجوج شتافت ومحل تنگه بین دو کوه را که معبر اقوام وحشی بود از نزدیک وارسی کرد. آن گاه فرمان داد دو دیوار از دو پهلوی کوه به ارتفاع پانصد ارش و پهنای یک صد ارش بنا کردند ، سپس سنگ و گچ و آهن ومس و روی و گوگرد ونفت وقیر را به وسیله حرارت آتش با یکدیگر در آمیختند و میان دو دیوار را با این دو ماده مخلوط و ممزوج به کلی پر کردند و بدین وسیله سکنه جنوبی سد از تعرض و آسیب قوم یاجوج و ماجوج برای همیشه مصون ماندند.
داستان ضرب المثل "اندرین صندوق جز لعنت نبود" را بگو.
مصراع بالا از مولانا مولوی بلخی است که چون در میان افراد وجماعات بشری مصادیق زیادی پیدا می کند لذا به صورت ضرب المثل در آمده است. فی المثل وقتی انسان رنج فراوان می برد و به دفینه یا صندوقچه ای دست می یابد از کثرت ذوق و شعف سر از پا نشناخته برای زندگانی آینده خود نقشه ها می کشد ولی همین که صندوق را باز می کند جز یک مشت خاکستر و قراضه چیزی نمی بیند. اینجاست که کفرش بالا آمده به زمین و زمان لعنت می فرستد و در مقابل کنجکاوی دیگران که از محتوای صندوق سئوال می کنند جواب می دهد: اندرین صندوق جز لعنت نبود.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
امروز کار خانه با فضه است
هرگاه کسی گاه گاه کاری غیر از وظیفه خود را بر عهده گیرد یا کاری به تساوی اشتراک بین دو یا چند نفر انجام پذیرد، هر یک از افراد که نوبت انجام کار به وی رسد در پاسخ افراد از باب شوخی و مطایبه می گوید:" امروز کارخانه با فضه است." یعنی امروز تمشیت امور خانه بر عهده وی قرار دارد. چون حضرت فاطمه زهرا (ع) به سن بلوغ رسیدپدر بزرگوارش حضرت رسول اکرم (ص) در سال اول هجرت او را در میان همه خواستگاران صاحب عنوان و ثروت با پسر عم بزرگوارش حضرت علی بن ابی طالب (ع) تزویج کرد که از مال دنیا فقط یک شمشیر و یک دست زره و یک نفر شتر آبکش داشت. مدت یک سال علی (ع) و فاطمه(ع) در امور خانه به تساوی کار می کردند. به این ترتیب که تهیه و تدارک خوراک وپوشاک وحمل آب مشروب و نظافت خانه به عهده بزرگترین رادمرد اسلام و جهان یعنی حضرت علی (ع) بود و آرد کردن گندم وجو و خمیر کردن نان و پختن را دردانه رسول اکرم (ص) انجام می داد ولی از موقعی که فاطمه (ع) دارای فرزند شد پرورش و پرستاری کودک مانع از آن بود که به تمشیت امور منزل و وظایف محموله در امر خانه داری بپردازد. مخصوصا که دستهای حضرت فاطمه (ع) بر اثر گردانیدن دستاس پر از آبله شده بود و دیگر نمی توانست کار بکند، پس با اجازه همسرش به خدمت پدر رفت و چاره جویی کرد. میر خواند می نویسد: " مصطفی(ص) فرمود که من شما را چیزی تعلیم کنم که به از خادم باشد.باید که به هنگام در آمدن به جامه خواب سی و چهار بار الله اکبر و سی و سه نوبت الحمدالله و سی و سه نوبت سبحان الله بگویید که شما را بهتر بود از خدمتکار." حضرت فاطمه زهرا (ع) به دستور پدر ارجمندش چندی بدین منوال عمل کرد تا خدمتکار سیاهی به نام فضه برایش پیدا شد و بار سنگین زندگی بر دخت ناز پرورده رسول اکرم سبک گردید. در غالب خانه ها معمول است که کدبانو دستور می دهد و خدمتکاران کلیه کارهای خانه را انجام دهد، ولی حضرت صدیقه طاهره (ع) چنین نکرد زیرا می دانست که خدمتکار هم انسان است ، قلب و اعصاب دارد، از کار زیاد رنج می برد وخسته می شود. رضایت و خشنودی خدا و رسول(ص) در این است که با بانوی خانه شریک کار و زندگی در امور خانه داری باشد، به همین جهت تا زنده بود و توانایی کار داشت امور خانه را با فضه به تناوب انجام می داد یعنی یک روز خودش کار می کرد و فضه به استراحت می پرداخت ، روز دیگر امور خانه را بر عهده فضه می گذاشت و خود عبادت و استراحت می کرد. خلاصه این کار پسندیده و عمل وجدانی دختر رسول اکرم(ص) در آن عصر و زمانی که برای تنوگر و خدمتکار ارج و مقداری قایل نبودند تا آن اندازه جلب توجه کرد که به عنوان درس اخلاق و تربیت، در زبان فارسی و عربی معمول گردید.
داستان ضرب المثل "امامزاده ی است با هم ساختیم" را بگو.
این مثل در موردی به کار می رود که دو یا چند نفر در انجام امری با یکدیگر تبانی کنند، ولی هنگام بهره برداری یکی از شرکا تجاهل کند و در مقام آن برآید که همان نقشه وتدبیر را نسبت به رفیق یا رفیقان هم پیمانش اعمال نماید. اینجاست که ضرب المثل بالا مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد، تا رفیق و شریک ومخاطب نیت بر باطل نکند و حرمت و پیمان وایفای به عهده را ملحوظ ومنظور دارد. ریشه این ضرب المثل از داستانی است که با سوء استفاده از صفای باطن و معتقدات مذهبی مردمان ساده لوح وبی غل و غش موجود است. در ادوار گذشته چند نفر صیاد تصمیم گرفتند ممر معاشی از رهگذار خدعه وتزویر به دست آورند و به آن وسیله زندگانی بی دغدغه و مرفهی برای خود تحصیل وتأمین نمایند، پس از مدتها تفکر و اندیشه، لوحی تهیه کرده نام یکی از فرزندان ائمه اطهار(ع) را بر آن نقر کردند و آن لوح مجعول را در محل مناسبی نزدیک معبر عمومی روستائیان پاکدل در خاک کردند . آن گاه مجتمعأ بر آن مزار دروغین گرد آمدند و زانوی غم در بغل گرفتند به یاد بدبختی های خود در زندگی، به خاطر امامزاده خود ساخته، گریه را سر دادند و به قول معروف حالا گریه نکن کی بکن! چون عابرین ساده لوح به تدریج در آنجا جمع شدند و جمعیت قابل توجهی را تشکیل دادند شیادان با شرح خوابهای عجیب و غریب با آنان فهماندند که هاتف سبز پوشی ! در عالم رویا آنها را به این مشهد مقدس و مکان شریف! هدایت فرموده و از لوح مبارکی که در دل این خاک مدفون است بشارت داده است . روستاییان پاک طینت فریب نیرنگ و تدلیس آنها را خورده به کاوش زمین پرداختند تا لوح به دست آمد و دعوی آنها ثابت گردید. دیگر شک و تردیدی باقی نمی ماند که این چند نفر مردان خدا هستند و فضیلت و صلاحیت آنها ایجاب می کند که تولیت و خدمت مزار را خود بر عهده گیرند. طبیعی است چون این خبر به اطراف و اکناف رسید و موضوع کشف وپیدایش امامزاده جدید دهان به دهان گشت ، هر کس در هر جا بود با هر چه که از نذر و صدقه توانست بردارد به سوی مزار مکشوفه روان گردید. خلاصه کار وبار این امامزاده! دیر زمانی نگذشت که بازار مزارات اطراف را کاسد کرد و هر قسم و سوگند بزرگ وحتی الاجرا بر آن مزار شریف! وبقیه منیف! بوده است . زایران ومسافران از سر وکول یکدیگر برای زیارتش بالا میرفتند. این روال ورویه سالها ادامه داشته وشیادان بی انصاف به جمع کردن مال و مکیدن خون روستاییان و کشاورزان بی سواد پاکدل متعصب مشغول بودند. از آنجا که گفته اند نیزه در انبان نمی ماند قضا را روزی یکی از شیادان از همکار و دستیار خویش مالی بدزدید. صاحب مال به حدس وقیاس بر او ظنین گردید و طلب مال کرد. شیاد مذکور منکر سرقت شد وحتی حاضر گردید برای اثبات بی گناهیش در آ ن مزار شریف ! و بقعه منیف! سوگند بخور که مالش ندزدیده است. صاحب مال چون وقاحت و بیشرمی شریکش را تا این اندازه دید بی اختیار و بر خلاف مصلحت خویش در ملا عام و با حضور کسانی که برای زیارت آمده بودند فریاد زد:" ای بیشرم، کدام سوگند؟ کدام مزار شریف؟ این امامزاده ایست که با هم ساختیم و با آن کلاه سر دیگران می گذاریم نه آنکه بتوانی کلاه سر من بگذاری!" گفتن همان بود و فاش شدن اسرارشان همان .
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
الکی
کارهای بدون مطالعه و نقشه و اعمال ظاهری را که حقیقتی نداشته باشد الکی گویند. این اصطلاح در رابطه با دروغ و دروغگویی هم به کار برده می شود وبه طور کلی هر چه که واقعیت نداشته باشد ومتکلم یا عامل عمل تظاهربه حقیقت و راستی کند در اصطلاح عامیانه گفته می شود:" الکی میگوید" یا به عبارت دیگر :" کارهایش الکی است." الک را به گفته علامه دهخدا موبیز وتنگ بیز و پرویزن وآردبیز هم میگویند. الک از سیمهای باریک بافته میشود- مانند غربال- ولی سوراخهای آن کوچک تر است. به همین جهت هر چیز را که از آن بگذرانند بیخته آن بسیار نرم است. در بعضی مناطق الک مویی هم معمول است که از موی یال یا دم اسب می بافند. سابقا که الک سیمی معمول نبوده ویا در مناطق که الک سیمی نداشته اند ؛ پارچه های بسیار نازک پنبه ای را مانند الک سیمی به چوب وصل می کردند وآرد وسایر چیزهای نرم را به منظور بیختن از آن عبور میدادند. شادروان عبدالله مستوفی راجع به علت تسمیه الکی چنین می نویسد :" پارچه پنبه ای، البته نه حاجب ماورا بود ونه دوام وقوامی داشت. به همین مناسبت پارچه های نازک بی دوام را هم الکی می گفتند. کم کم معنی مجازی الکی را منبسط کرده امروز در اصطلاح عامیانه این توصیف را به کلیه چیزهای بی دوام و بی ثبات و بی ترتیب وبی تناسب و بی موقع و حتی اخبار بی اصل هم می دهند."
داستان ضرب المثل "سر و گوش آب دادن" را بگو.
عبارت بالا اصطلاحی است که در میان طبقات از وضیع و شریف رایج و معمول است و هر گاه که پای تجسس و تحصیل اطلاع از امری پیش آید آن را به کار می برند. در قرون و اعصار قدیمه که سلاح گرم هنوز به میدان نیامده با سلاحهای سرد از قبیل شمشیر و کمان و گرز و نیزه و جز اینها مبارزه می کردند و مدافعان اگر خود را ضعیفتر از مهاجمان می دیدند در دژها و قلاع مستحکم جای می گرفتند و در مقابل دشمن مهاجم پایداری می کردند. برای تامین آب مشروب قلعه غالبا از قنات استفاده می کرده اند که مظهر قنات در درون قلعه به اصطلاح آفتابی می شد. با این توصیف اجمالی که از کیفیت و چگونگی ساختمان قلعه به عمل آمد ساکنان و مدافعانشان سربازان مهاجم را کاملا می دیدند و از کم و کیف اعمال آنها آگاه بودند زیرا در بلندی و مشرف بر مهاجمان قرار داشته اند در حالی که سربازان مهاجم جز دیوارهای بلند چیزی را نمی دیدند و از حرکات و سکنات محصورین به کلی بی خبر بوده اند. گاهی که کار بر مهاجمان سخت و دشوار می شد و هیچ گونه راه علاجی برای تسخیر قلعه متصور نبود فرمانده قوای مهاجم یک یا چند نفر از افراد چابک و تیزهوش را از درون چاه تاریک قنات به داخل قلعه می فرستاد و به آنان دستورات کافی می داد که در مظهر قنات در درون قلعه سر و گوش آب بدهند یعنی سرو گوششان را هم هر به چند دقیقه در درون آب قنات فرو برند و بدین وسیله خود را از معرض دید محصورین محفوظ دارند تا هوا کاملا تاریک شود و آن گاه داخل قلعه شده به جاسوسی و تجسس در اوضاع و احوال قلعه راجع به تعداد مدافعان و میزان اسلحه و نقاط ضعف و نفوذ آن بپردازند.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
سرو کیسه کردن
این ضرب المثل که در اصطلاح عوام سر کیسه کردن هم گفته می شود در معنی و مفهوم استعاره ای کنایه از این است که تمام موجودی و مایملک کسی را از او گرفته باشند . امروزه این اصطلاح در محیط قمار خانه و قمار بازی بیشتر مصطلح است و به افرادی که تمام موجودی را باخته باشند اصطلاحا می گویند:" فلانی را سر کیسه کردند. البته در مورد افراد ساده لوح هم که بر اثر زبان بازی اشخاص دغلباز و فریبکار همه چیز را از دست بدهند این ضرب المثل از باب استشهاد و تمثیل به کار برده می شود. در ادوار گذشته که وسایل نظافت و آرایش و پیرایش تا این اندازه موجود نبود اکثرا کیسه کشی و سر تراشی در ضمن حمام می شد یعنی دلاک حمام بدوا سر حمام گیرنده را کلا یا بعضأ می تراشید. آن گاه وی را کیسه می کشید و صابون میزد تا موی اضافی و چرکهای بدن به کلی زدوده شود و شستشوی کامل به عمل آید زیرا در عرف عقاید گذشتگان اصطلاح سر وکیسه کردن شستشوی کامل تلقی می شد و هر کس این دو کار را توامأ انجام می داد آن چنان پاک و پاکیزه میشد که به زعم خودش تا یک هفته احتیاج به تجدید نظافت و پاکیزگی نداشت. اگر چه امروز عمل سر و کیسه کردن در تمام شهرها و غالب روستاهای ایران مورد استعمال ندارد ولی معنی استعاره ای آن باقی مانده است و مخصوصا در اصطلاحات عامیانه رواج کامل دارد.
داستان ضرب المثل "سرم را بشکن ، نرخم را نشکن" را بگو.
عبارت بالا از امثله سائره است که بیشتر ورد زبان کسبه بازار و صاحبان دکانهای بقالی در برخورد با مشتریانی است که زیاد چانه می زنند تا فروشنده مبلغی از نرخ جنس بکاهد ولی فروشنده با عبارت مثلی بالا به مشتری پاسخ گوید. نرخ شکستن نقطه مقابل نرخ بالا کردن و به معنی کم کردن قیمت است که فروشنده حاضر است سرش را بشکند ولی نرخ کالایش نشکند و پایین نیاید. مثل بالا در مورد دیگر هم به کار می رود و آن موقعی است که کسی در عقیده و نیتی که دارد مقام و ثابت قدم باشد و دیگران بخواهند وی را از آن عقیده و نیت که گاهی با مصالح و منافعشان تضاد و تباین پیدا می کند باز دارند که در این صورت برای اثبات عقیده و نیتش به ضرب المثل بالا متبادر می شود. خشایار ( خشایارشا) و یا به قولی گزرسس فرزند داریوش بزرگ از آتس سا دختر کوروش کبیر و سومین پادشاه سلسله هخامنشی پس از آنکه شورش مصریان و بابلیان را فرو نشانید بر طبق وصیت پدرش تصمیم گرفت به یونان حمله کند و شکست دشت ماراتن را که در زمان داریوش بزرگ رخ داده است جبران نماید. خشایارشا تا چهار سال بعد از تسخیر ثانوی مصر به تدارکات و تجهزات جنگی پرداخت و در سال پنجم تهیه حرکت خود را دیده است. نیروی زمینی وقتی که به کنار بغازداردانل رسید به فرمان خشاریار شا دو پل به طول 1150 ذرع از اتصال کشتیها به یکدیگر ساخته بودند- یکی را فنیقی ها از طنابهایی که از کتان سفید بافته شده و دیگری را مصری ها از ریسمانهایی از کاغذ حصیری ساختند. ولی پس از آنکه پلها ساخته شد باد شدیدی بر خاست و امواج کوه پیکر دریا چند کشتی آن پل را به یکدیگر کوبیده پلها را خراب کرد. معماران دیگر مامور ساختن پل شدند و سیصد و شصت کشتی پنجاه پارویی و تعداد کافی کشتیهای عظیم دیگر به نام تری رم را به سمت دریای سیاه و 314 کشتی از همین نوع کشتیها را به سمت بغاز داردانل با طنابهای ضخیم چهار لا به هم اتصال داده دو پل محکم ساخته و قشون و بارو بنه را مدت هفت شبانه روز از روی آن عبور دادند. آخرین نفر خشایارشا بود که با تشریفات کامل از پل گذشت و قدم در خاک یونان گذاشت. آن گاه سفیرانی به تمام مناطق یونان فرستاد و پیشنهاد تسلیم و اطاعت کرد ولی به آتن و اسپارت سفیرانی نفرستاده بود زیرا سفرای داریوش کبیر را آتنی ها به گودالی موسوم به باراتر و اسپارتی ها به چاهی انداخته گفته بودند:" در آنجا برای شاه خاک خواهید یافت و هم آب" سپس خشایارشا در سر راه خود هر مقاومتی دید سر کوب کرده پیش رفت تا به معبر و تنگه تر موپیل رسید. یونانیها این تنگه را که باریکترین معبر برای عبور قشون بود و فقط یک ارابه می توانست از آن عبور کند برای پایداری مناسب دانستند و همین طور هم بود ولی سپاه ایران بر اثر راهنمایی یک نفر یونانی به نام افی یالت از یک راه بسیار تنگ و باریک دیگر در تاریکی شب و با روشنایی چراغ پیش رفته طلیعه صبح به قله کوه رسیدند و از آنجا سرازیر شده یونانی ها را غافلگیر کردند. در جنگ تر موپیل به گفته هرودوت بیست هزار ایرانی و هشت هزار یونانی من جمله لئونیداش سردار معروف اسپارتی کشته شدند و از آن پس سپاهیان ایران بلامانع پیش رفته تا به شهر آتن رسیدند و به انتقام آتش زدن شهر سارد و معبد و جنگل مقدسش، آن شهر خالی از سکنه و ارگ آن را که جز معدودی فقیر و بیچاره در آن ساکن نبوده اند به حکم و فرمان خشایارشا آتش زدند. اما نیروی دریایی ایران که از سه هزار فروند کشتی جنگی بزرگ و کوچک تشکیل شده بود در میان جزایر بی شمار دریای اژه پیش می رفت و به سواحل یونان نزدیک می گردید. یونانی ها که در دریانوردی مهارت کامل داشتند تصمیم گرفتند نیروی دریایی ایران را با آنکه از لحاظ کم و کیف بر نیروی دریایی آنها برتری داشت به هر طریقی که ممکن باشد از پای در آوردند و شکست نیروی زمینی خویش جبران کنند. به این منظور و برای تعیین محل جنگ و تاکتیک جنگی کنفرانسی با حضور اوری بیاد رییس بحریه و تمیستو کل سردار آتنی و آدی مانت سردار کورنتی و سایر فرماندهان معروف دریایی یونان تشکیل داده به بحث و مشاوره پرداخته اند تمیستو کل در این جلسه مشاوره قبل از اینکه اوری بیاد رییس بحریه سخنی بگوید شروع به حرف زدن کرد تا عقیده خود را بقبولاند. در این موقع آدی مانت سردار کورنتی اعتراض کرده گفت:" تمیستوکل، در مسابقه ها شخصی را که قبل از موقع بر می خیزد، می زنند!" تمیستو کل جواب داد :" صحیح است ولی کسی که عقب می ماند جایزه نمی گیرد!" آن گاه روی به اوری بیاد کرد و گفت:" اگر در دریا باز جنگ کنی برای کشتیهای ما که از حیث عده کمتر از کشتی های دشمن و از حیث وزن سنگینتر است خطرناک خواهد بود ولی در جای تنگ ما قویتر خواهیم بود و به کشتیهای ایران به علت تنگی جا و مکان مجال تحرک و تردد نخواهیم داد، گوش کن ، دلایل مرا بسنج و کشتی ها را از خلیج سالا مین خارج نکن که خلیج سالامین به طور قطع و یقین بهترین و مناسبترین محل برای جنگ دریایی و برتری بحریه یونان بر ایران خواهد بود..." آدی مانت سردار کورنتی بار دیگر در مقام اعتراض بر آمده گفت:" شخصی که وطن ندارد باید سکوت کند." و مقصودش این بود که زادگاه تو یعنی شهر آتن به دست پارسی ها افتاده و تو بی وطن هستی و برای نجات شهر خود می خواهی ما را به کشتن دهی و هلاک کنی. چیزی نمانده بود که اوری بیاد تحت تاثیر سخنان آدی مانت و سایر فرماندهان قرار گیرد و از تمرکز نیروی دریایی یونان در خلیج سالامین انصراف حاصل کند که تمیستو کل سردار هوشیار آتنی رو به اوری بیاد کرده فریاد زد:" در خلیج سالامین می مانی و خود را مردی شجاع خواهی شناساند ، یا می روی و یونان را به ا سارت سوق می دهی؟" گفتار اخیر و کوبنده تمیستو کل به قدری رییس بحریه یونان را عصبانی کرده بود که عصای فرماندهی را بلند کرد تا بر فرق تمیستو کل بکوبد اما تمیستو کل که به طرح و نقشه خود اطمینان کامل داشت با نهایت خونسردی سرش را خم کرد و گفت:" سرم را بشکن و حرفم را نشکن." این گفته و ژست مدبرانه تمیستو کل موجب گردید که به فرماندهی کشتیهای یونانی در خلیج سالامین منصوب گردید و تلفات سنگینی بر نیروی دریایی ایران وارد آورده بحریه یونان را همانطوری که پیش بینی کرده بود به موفقیت و پیروزی رسانیده است. باری، عبارت سرم را بشکن و حرفم را نشکن بر اثر مرور زمان تحریف و تصریفی در آن به عمل آمده به صورت: " سرم را بشکن نرخم را نشکن" ضرب المثل گردیده، بالمناسبه مورد استناد و تمثیل قرار می گیرد.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
از کیسه خلیفه می بخشد
هر گاه کسی از کیسه دیگری بخشندگی کند و یا از بیت المال عمومی گشاد بازی نماید عبارت مثلی بالا را مورد استفاده و استناد قرار داده ، اصطلاحأ می گویند:" فلانی از کیسه خلیفه می بخشد." عبد الملک بن صالح ازامرا و بزرگان خاندان بنی عباس بود و روزگاری دراز در این دنیا بزیست و دوران خلافت هادی و هارون الرشید و امین را درک کرد . مردی فاضل و دانشمند و پرهیزگار و در فن خطابت افصح زمان بود. چشمانی نافذ و رفتاری متین و موقر داشت به قسمی که مهابت و صلابتش تمام رجال دارالخلافه و حتی خلیفه وقت را تحت تاثیر قرار می داد. بعلاوه چون از معمرین خاندان بنی عباس بود خلفای وقت در او به دیده احترام می نگریستند. به سال 169 هجری به فر مان هادی خلیفه وقت، حکومت و امارت موصل را داشت ولی پس از دو سال یعنی در زمان خلافت هارون الرشید بر اثر سعایت ساعیان از حکومت بر کنار و در بغداد منزوی و خانه نشین شد. چون دستی گشاده داشت پس از چندی مقروض گردید. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار می کردند که عبد الملک از آنان چیزی بخواهد ، ولی عزت نفس و استغنای طبع عبد الملک مانع از آن بود که از هر مقامی استمداد و طلب مال کند. از طرف دیگر چون از طبع بلند و جود و سخای ابوالفضل جعفربن یحیی بن خالد برمکی معروف به جعفر بر مکی و زیر مقتدر هارون الرشید آگاهی داشت و به علاوه می دانست که جعفر مردی فصیح و بلیغ و دانشمند است و قدر فضلا را بهتر می داند و مقدم آنان را گرامیتر می شمارد، پس نیمه شبی که بغداد و بغدادیان در خواب و خاموشی بودند با چهره و روی بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پیش گرفت و اجازه دخول خواست. اتفاقأ در آن شب جعفر بر مکی با جمعی از خواص و محارم من جمله شاعر و موسیقیدان بینظیر زمان، اسحق موصلی بزم شرابی ترتیب داده بود و با حضور مغنیان و مطربان شب زنده داری می کرد. در این اثنا پیشخدمت مخصوص، سر در گوش جعفر کرد و گفت:" عبدالملک بر در سرای است و اجازه حضور می طلبد." از قضا جعفر برمکی دوست صمیمی و محرمی به نام عبد الملک داشت که غالبا اوقات فراغت را در مصاحبتش می گذرانید. در این موقع به گمان آنکه این همان عبد الملک است نه عبد الملک صالح، فرمان داد او را داخل کنند. عبد الملک صالح بی گمان وارد شد و جعفر برمکی چون آن پیر مرد متقی و دانشمند را در مقابل دید به اشتباه خود پی برده چنان منقلب شد و از جای خویش جستن کرد که" میگساران جام باده بریختند و گلعذاران پشت پرده گریختند، دست از چنگ و رباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند." جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبد الملک پنهان دارند ولی دیگر دیر شده کار از کار گذشته بود . حیران و سراسیمه بر سر و پای ایستاد و زبانش بند آمد. نمی دانست چه بگوید و چگونه عذر تقصیر بخواهد. عبد الملک چون پریشان حالی جعفر بدید بسائقه آزاد مردی و بزرگواری که خوی و منش نیکمردان عالم است با کمال خوشرویی در کنار بزم نشست و فرمان داد مغنیان بنوازند و ساقیان لعل فام جام شراب در گردش آورند. جعفر چون آن همه بزرگمردی از عبدالملک صالح دید بیش از پیش خجل و شرمنده گردید پس از ساعتی اشاره کرد بساط شراب را بر چینند و حضار مجلس- بجز اسحق موصلی- همه را مرخص کرد. آنگاه بر دست و پای عبد الملک بوسه زد عرض کرد:" از اینکه بر من منت نهادی و بزرگواری فرمودی بی نهایت شرمنده و سپاسگزارم. اکنون در اختیار تو هستم و هر چه بفرمایی به جان خریدارم." عبدالملک پس از تمهید مقدمه ای گفت :" ای ابو الفضل ، می دانی که سالهاست مورد بی مهری خلیفه واقع شده خانه نشین شده ام. چون از مال و منال دنیا چیزی نیندوخته بودم لذا اکنون محتاج و مقروض گردیده ام. اصالت خانوادگی و عزت نفس اجازه نداد به خانه دیگران روی آورم و از رجال و توانگران بغداد ، که روزگاری به من محتاج بوده اند، استمداد کنم ولی طبع بلند و خوی بزرگ منشی و بخشندگی تو که صرفأ اختصاصی به ایرانیان پاک سرشت دارد مرا وادار کرد که پیش تو آیم و راز دل بگویم، چه می دانم اگر احیانأ نتوانی گره گشایی کنی بی گمان آنچه با تو در میان می گذارم سر به مهر مانده ، در نزد دیگران بر ملا نخواهد شد. حقیقت این است که مبلغ ده هزار دینار مقروضم و ممری برای ادای دین ندارم." جعفر بدون تأمل جواب داد:" قرض تو ادا گردید، دیگر چه می خواهی؟" عبدالملک صالح گفت:" اکنون که به همت و جوانمردی تو قرض من مستهلک گردید. برای ادامه زندگی باید فکری بکنم زیرا تأمین معاش آبرومندی برای آینده نکرده ام." جعفر بر مکی که طبعی بلند و بخشنده داشت با گشاده رویی پاسخ داد:" مبلغ ده هزار دینار هم برای ادامه زندگی شرافتمندانه تو تأمین گردید چه می دانم سفره گشاده داری و خوان کرم بزرگمردان باید مادام العمر گشاده و گسترده باشد. دیگر چه می فرمایی؟" عبد الملک گفت: " هر چه خواستم دادی و دیگر محلی برای انجام تقاضای دیگری نمانده است." جعفر با بی صبری جواب داد:" نه، امشب مرا به قدری شرمنده کردی که به پاس این گذشت و جوانمردی حاضرم همه چیز را در پیش پای تو نثار کنم. ای عبدالملک، اگر تو بزرگ خاندان بنی عباسی، من هم جعفر بر مکی و از دوده ایرانیان پاک نژاد هستم. جعفر برای مال و منال دنیوی در پیشگاه نیکمردان ارج و مقداری قایل نیست. می دانم که سالها خانه نشین بودی و از بیکاری و گوشه نشینی رنج می بری، چنانچه شغل و مقامی هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر کنم. " عبدالملک آه سوزناکی کشید و گفت:" راستش این است که پیرو سالمند شده ام و واپسین ایام عمر را می گذرانم. آرزو دارم اگر خلیفه موافقت فرماید به مدینه منوره بروم و بقیت عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت رسوا اکرم (ص) به سر برم." جعفر گفت :" از فردا والی مدینه هستی تا از این رهگذر نگرانی نداشته باشی." عبد الملک سر به زیر افکند و گفت:" از همت و جوانمردی تو صمیمانه تشکر می کنم و دیگر عرضی ندارم." جعفر دست از وی بر نداشت و گفت:" از ناصیه تو چنین استنباط می کنم که آرزوی دیگری هم داری . محبت و اعتماد خلیفه نسبت به من تا به حدی است که هر چه استد عا کنم بدون شک و تردید مقرون اجابت می شود. سفره دل را کاملا باز کن و هر چه در آن است بی پرده در میان بگذار." عبدالملک در مقابل آن همه بزرگی و بزرگواری بدوأ صلاح ندانست که آخرین آرزویش را بر زبان آورد ولی چون اصرار و پافشاری جعفر را دید سر بر داشت و گفت :" ای پسر یحیی، خود بهتر می دانی که من در حال حاضر بزرگترین فرد خاندان عباسی هستم و پدرم صالح همان کسی است که در محل ذات السلاسل نزدیک مصر- بر مروان آخرین خلیفه اموی غلبه کرد و سرش را نزد سفاح آورد. با این مراتب اگر تقاضایی در زمینه وصلت و پیوند زناشویی از خلیفه امیر المومنین بکنم توقعی نابجا و خارج از حدود صلاحیت و شایستگی نکرده ام . آرزوی من این است که چنانچه خلیفه مصلحت بداند فرزندم صالح را به دا مادی سر افراز فرماید. نمی دانم در تحقق این خواسته تا چه اندازه موفق خواهی بود." جعفر برمکی بدون لحظه ای درنگ و تأمل جواب داد:" از هم اکنون بشارت می دهم که: خلیفه پسرت را حکومت مصر می دهد و دختر ش عالیه را نیز به ازدواج وی در می آورد." دیر زمانی نگذشت که صدای اذان صبح از مؤذن مسجد مجاور خانه جعفر برمکی به گوش رسید و عبدالملک صالح در حالی که قلبش ما لامال از شادی و سرور بود خانه جعفر را ترک گفت. بامدادن جعفر برمکی حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور هارون الرشید بار یافت. خلیفه نظری کنجکاوانه به جعفر انداخت و گفت:" از ناصیه تو پیداست که در این صبحگاهی خبر مهمی داری." جعفر گفت:" آری امیر المومنین شب گذشته عموی بزرگوارت عبدالملک صالح به خانه ام آمد و تا طلیعه صبح با یکدیگر گفتگو داشتیم." هارون الرشید که نسبت به عبد الملک بی مهر بود با حالت غضب گفت:" این پیر سالخورده هنوز از ما دست بردار نیست. قطعأ توقع نابجایی داشت ، اینطور نیست؟" جعفر با خونسردی جواب داد :" اگر ماجرای شب گذشته را به عرض برسانم امیرالمومنین خود به گذشت و بزرگواری این مرد شریف و دانشمند که به حق از سلاله بنی عباس است، اذعان خواهند فرمود." آن گاه داستان بزم شراب و حضور غیر مترقب عبدالملک و سایر رویدادها را تفصیلا شرح داد. خلیفه آنچنان تحت تأثیر بیانات جعفر قرار گرفت که بی اختیار گفت:" از عمویم عبدالملک متقی و پرهیزکار بعید به نظر می رسید که تا این اندازه سعه صدر و جوانمردی نشان دهد. جدأ از مردانگی و بزرگواری او خوشم آمد و آنچه کینه از وی در دل داشتم یکسره زایل گردید. " جعفر برمیکی چون خلیفه را بر سر نشاط دید به سخنانش ادامه داد و گفت که:" ضمن مکالمه و گفتگو معلوم شد پیر مرد این اواخر مبلغ قابل توجهی مقروض شده است که دستور دام قرضهایش را بپردازند." هارون الرشید به شوخی گفت:" قطعا از کیسه خودت!" جعفر با لبخند جواب داد :" از کیسه خلیفه بخشیدم، چه عبدالملک در واقع عموی خلیفه است و حق نبود از بنده چنین جسارتی سر بزند." هارون الرشید که جعفر بر مکی را چون جان شیرین دوست داشت با تقاضایش موافقت کرد. جعفر دوباره سر بر داشت و گفت: " چون عبد الملک دستی گشاده دارد و مخارج زندگیش زیاد است مبلغی هم برای تأمین آتیه وی حواله کردم." هارون الرشید مجدأ به زبان شوخی و مطایبه گفت:" این مبلغ را حتمأ از کیسه شخصی بخشیدی!" جعفر جواب داد:" چون از وثوق و اعتماد کامل بر خوردار هستم لذا این مبلغ را هم از کیسه خلیفه بخشیدم." هارون الرشید لبخندی زد و گفت:" این را هم قبول دارم به شرط آنکه دیگر گشاده بازی نکرده باشی!" جعفر عرض کرد:" امیر المؤمنین بهتر می دانند که عبدالملک مانند آفتاب لب بام است و دیر یا زود افول می کند . آرزو داشت که واپسین سالهای عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت خیر المرسلین بگذراند. وجدانم گواهی نداد که این خواهش دل رنجور و شکسته اش را تحقق نبخشم، به همین ملاحظه فرمان حکومت و ولایت مدینه را به نام وی صادر کردم که هم اکنون برای توقیع و توشیح حضرت خلیفه حاضر است." هارون به خود آمد و گفت:" راست گفتی، اتفاقا عبد الملک شایستگی این مقام را دارد و صلاح است حکومت طائف را نیز به آن اضافه کنی." جعفر انگشت اطاعت بر دیده نهاده پس از قدری تأمل عرض کرد:" ضمنأ از حسن نیت و اعتماد خلیفه نسبت به خود استفاده کرده آخرین آرزویش را نیز وعده قبول دادم." هارون گفت:" با این ترتیب و تمهیدی که شروع کردی قطعأ آخرین آرزویش را هم از کیسه خلیفه بخشیدی!؟" جعفر برمکی رندانه جواب داد:" اتفاقأ بخشش در این مورد بخصوص جز از کیسه خلیفه عملی نبود زیرا عبدالملک آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادی از خلیفه امیر المؤمنین نایل آید. من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواری خلیفه این وصلت فرخنده را به او تبریک گفتم و حکومت مصر را نیز برای فرزندش، یعنی داماد آینده خلیفه در نظر گرفتم. " هارون گفت:" ای جعفر، تو در نزد من به قدری عزیز و گرامی هستی که آنچه از جانب من تقلیل و تعهد کردی همه را یکسره قبول دارم برو از هم اکنون تمشیت کارهای عبدالملک را بده و او را به سوی مدینه گسیل دار."
داستان ضرب المثل "ستون پنجم" را بگو.
اصطلاح ستون پنجم از نظر معنی و مفهوم مجازی همان جاسوسی است منتها با این تفاوت که جاسوس به ضرر و زیان بیگانه کار می کند و نفی و مصلحت ملت و کشور خویش را ولو به قیمت جان از نظر دور نمی دارد در حالی که ستون پنجم این معنی را افاده نمی کند بلکه افراد این ستون دانسته یا ندانسته به زیان و ضرر خودی و نفع بیگانگان کار می کنند. در جنگهای سه ساله اسپانیا ( 39-1936 میلادی) هنگامی که ژنرال مولا یکی از سرکردگان سپاه ژنرال فرانکو با ارتش خود به سوی مادرید پایتخت اسپانیا پیش می رفت برای کمونیستها که بر شهر مسلط بودند پیغام فرستاد که:" من با چهار ستون سر باز و تجهیزات از شرق و غرب و شمال و جنوب به سوی مادرید پیش می ایم ولی شما فقط روی این چهار ستون حساب نکنید بلکه ستون دیگری به نام ستون پنجم هم داریم که در مادرید و حتی در میان جمع شما هستند که دانسته یا ندانسته برای ما فعالیت می کنند. شاید هم با ما موافق نباشند ولی چون با عقیده و نظریه شما صد در صد مخالف هستند لذا اعمالشان من غیر مستقیم به نفع ما تمام می شود .اگر از چها ستون اعزامی واهمه ندارید از این ستون پنجم بترسید که در تمام امور و شئون شما نفوذ دارند و راه ورود چهار ستون را به داخل شهر هموار می کنند. " همین طور هم شد و بالاخره ژنرال فرانکو با کمک همین ستون پنجم و خرابکاری آنها توانست پایتخت اسپانیا را که کابوس قحط غلا و گرسنگی بر آن سایه انداخته بود تصرف کند و سلطه و سیطره کمونیستها و جمهوری خواهان را از سراسر خاک اسپانیا بر اندازد . از این تاریخ است که دو کلمه ستون پنجم وارد اصطلاحات سیاسی شد و به عاملان اجنبی و به طور کلی هر فرد و دسته ای اطلاق گردید که اعمالی به زیان و ضرر خودی و سود بیگانه انجام دهند.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
ستون به ستون فرج است
بشر به به امید زنده است و در سایه آن هر ناملایمی را تحمل می کند. نور امید و خوشبینی در همه جا می درخشد و آ وای دل انگیز آن در تمام گوشها طنین انداز است :" مایوس نشوید و به زندگی امید وار باشید." مفهوم این جمله را عوام الناس و اکثریت افراد کشور در تلو عباراتی دیگر زمزمه می کنند:" مگر دنیا را چه دیدی ؟ ستون به ستون فرج است." می گویند در ازمنه گذشته جوان بی گناهی به اعدام محکوم شده بود زیرا تمام امارات و قراین ظاهری بر ارتکاب جرم و جنایت او حکایت می کرد. جوان را به سیاستگاه بردند و به ستونی بستند تا حکم اعدام را اجرا کنند. حسب المعمول به او پیشنهاد کردند که در این واپسین دقایق عمر خود اگر تقاضایی داشته باشد در حدود امکان بر آورده خواهد شد . محکوم بی گناه که از همه طرف راه خلاصی را مسدود دید نگاهی به اطراف و جوانب کرد و گفت:" اگر برای شما مانعی نداشته باشد مرا به آن ستون مقابل ببندید." درخواستش رااجابت کردندوگفتند:آیاتقاضای دیگری نداری. جوان بیگناه پس از لختی سکوت و تامل جواب داد:می دانم که زحمت شما زیاد می شود ولی میل دارم مرا ازاین ستون باز کنید وبه ستون دیگر ببندید. عمله سیاست که تاکنون مسئول و تقاضایی به این شکل و صورت ندیده و نشنیده بودند از طرز و نحوه در خواست جوان محکوم دچار حیرت شده پرسیدند:" انتقال از ستونی به ستون دیگر جز آنکه اجرای حکم را چند دقیقه به تاخیر اندازد چه نفعی به حال تو دارد؟" محکوم بی گناه که هنوز بارقه امید در چشمانش می درخشید سر بلند کرد و گفت:" دنیا را چه دیدی؟ ستون به ستون فرج است!" مجدأ عمله سیاست برای انجام آخرین در خواستش دست به کار شدند که بر حسب اتفاق یا تصادف و یا هر طور دیگر که محاسبه کنیم در خلال همان چند دقیقه از دور فریادی به گوش رسید که :" دست نگهدارید، دست نگهدارید، قاتل دستگیر شد." و به این ترتیب جوان بی گناه از مرگ حتمی نجات یافت.
داستان ضرب المثل "سبیلش را چرب کرد" را بگو.
عبارت بالا کنایه از رشوه دادن و به اصطلاح دیگر حق و حساب دادن است. برای رشاء و ارتشاء اصطلاحات زیادی وجود دارد که از همه مصطلح و معروفتر همین ضرب المثل بالا و اصطلاح خر کریم را نعل کرد است. در بعضی از کتب تاریخی آمده که فرستادگان خسرو پرویز پادشاه ساسانی که همه سبیلهای کلفت داشته اند چون به خدمت رسول اکرم (ص) رسیدند حضرت فرمود : من تشبه بقوم فهو منهم. به همین جهت مسلمین از آن تاریخ سبیل را کوتاه کردند و بر ریش افزودند. در عصر صفویه بازار سبیل دوباره رونق یافت و سلاطین صفویه به علت انتساب به شیخ صفی الدین اردبیلی چون خود را اهل عرفان و تصوف می دانستند و به همین سبب لقب مرشد کامل را اختیار کرده بودند لذا غالبا سبیلهای چخماقی و کلفت می گذاشتند و مریدان و پیروانشان را نیز به این امر تشویق می کردند. کسانی که سبیلهای بلند و چخماق داشتند ناگزیر بودند همه روزه چند بار به نظافت و آرایش آن بپردازند زیرا اگر تعلل و تسامح می ورزیدند سبیلها آویزان می شد و آن هیبت و زیبایی که انظار دیگران را به خود جلب نماید از دست می داد. سبیل پر پشت و متراکم وقتی به هم پیوسته می شد و جلا پیدا می کرد که آن را چرب می کردند و با دست مالش می دادند. آنهایی که قدرت و تمکن کافی نداشتند خود به این کار می پرداختند ولی سران و ثروتمندان افرادی را برای سبیل چرب کردن داشتند. کار سبیل چرب کن این بود که در مواقع معین که صاحب سبیل مهمانی رسمی داشت و یا می خواست به مهمانی برود دست به کار می شد و با روغن مخصوص سبیل را جلا و زیبایی می بخشید. بدیهی است اگر از عهده سبیل چرب کردن به خوبی بر می آمد صاحب سبیل مشعوف و خرسند می شد و در این موقع سبیل چرب کن هر چه می خواست از طرف صاحب سبیل بر آورده می شده است. به این ترتیب بود که اصطلاحات: سبیلش را چرب کن ، سبیل کسی را چرب کردن ، سبیل چرب شده ، و امثال آن مرسوم شد و کم کم رایج گردید.